۷/۱۰/۱۳۸۸

دلتنگی­‌های مادر حسین نورانی‌­نژاد

یادداشتی از پروانه رضا، مادر حسین نورانی‏نژاد برای عزیز در بندش.

در زمانی نه چندان دور یعنی 33 سال پیش در خانواده کوچکی در این دنیای غریب پسری به دنیا آمد با چشمهایی سبز به زیبایی فصلی که در آن به دنیا آمده بود؛ به زیبایی بهار. اسمش را حسین گذاشتیم چرا که خیلی مظلوم و معصوم بود. حسینِ ما از همان آغاز، با داستانگویی‌­های شبانه پدرش، شیفته قصه امام حسین (ع) و حضرت علی (ع) شد آنچنان که در هر محفلی، جمعیتی از دوستان و آشنایان را به واسطه زبانِ شیرین کودکانه­اش مجذوب نقل­های خود می­کرد.

تاثیر این قصه‌­ها در شکل­گیری شخصیت حسینم برای هر کسی که او را می­شناسد و با روحیات او از نزیک آشناست به راحتی قابل تشخیص است. حسین سه ساله بود که انقلاب شکل گرفت؛ او عاشق امام خمینی بود و به واسطه این علاقه­‌اش، میان همه شهره بود. آن روزها بعضی همبازی­‌هایش به او حسین اُرودا می‌­گفتند؛ چون با زبان شکل نگرفته کودکی، فرودگاه را اُرودا تلفظ می­کرد و همیشه شعار می­داد: اُرودا اُرودا سنگر انقلابه.

حسین بزرگ‌تر که شد اعتقادات دینی­‌اش عمق بیشتری یافت و تمام دلمشغولی­‌اش مردم و مشکلاتشان بود. این بود که مراسم شب‏های یلدا را بر پا کرد و با همیاری دوستانش به کمک کارتون­خواب‏ها می­رفت و به آن‏ها لباس گرم و غذا می­رساند تا در بلندترین شب سال لبخندی بر لبان آن‏ها نشانده باشد. گاهی اوقات نیز به خانه سالمندان می­رفت و از آن‏ها دلجویی می­کرد. حسین همیشه اهل مطالعه و دست به قلم بود؛ گاهی هم شعر می‌­گفت. این یکی از شعرهای اوست:

کسی آن سوی میز
پشت عینک اش نشسته
و مرا با خط کش کج و معوج اش
اندازه می گیرد
و من
در قاب عینک او
می رقصم

پدر و مادر حسین عاشق اویند چرا که همیشه حسین به واسطه پاکی­، خوش‌­خلقی و کمک رساندن به دیگران در میان دوستان و اقوام و آشنایان باعث افتخارشان بوده و هست. سرانجام روزی حسین عاشق شد؛ عاشق دختری فرهیخته و زیبا به نام پرستو، از خانواده‌­ای نجیب و بسیار محترم. همه به انتخاب حسین احترام گذاشتند و تحسینش کردند چرا که می­‌دانستند حسین هیچ وقت اشتباه نمی­‌کند. این روزها پدر، مادر و پرستو خیلی دلشان برای او تنگ شده است.

مادر که هر روزش را با صدای حسین و احوال­پرسی با مهربان­فرزندش آغاز می­کرد، هیچ‌وقت روزهایی را به تلخی این روزها تجربه نکرده است. وقتی حسین را بردند نگاهش از همیشه مظلوم­تر بود. کاش آنها می­دانستند که سنگ صبور مادری را با خود می­برند، کاش می­‌دانستند که آرام جان مادری را با خود می‌­برند؛ فرزندی را می­برند که مادر ایمان دارد در تمام زندگی جز ثنای پرودگار، کمک به دیگران، و طلب حقیقت کاری نکرده است؟ مادر می­‌خواهد به نوشتن ادامه دهد اما گریه مجال نم‌ی­دهد.

حسین جان، عزیزدلم، همه ما این روزها بیش از همیشه به تو افتخار می‌­کنیم. تو این روزها از همیشه مظلوم­تری. محکم باش و به کارهای خیرت ادامه بده چرا که به بزرگی خدا ایمان دارم و مطمئنم خیرخواهی­‌هایت و دعای همیشگی من و پدرت حافظ تو در برابر جور زمانه و تلخی­های روزگار خواهد بود. با این همه، کاش زودتر بیایی، مادر چشم به راهست...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر