در زمانی نه چندان دور یعنی 33 سال پیش در خانواده کوچکی در این دنیای غریب پسری به دنیا آمد با چشمهایی سبز به زیبایی فصلی که در آن به دنیا آمده بود؛ به زیبایی بهار. اسمش را حسین گذاشتیم چرا که خیلی مظلوم و معصوم بود. حسینِ ما از همان آغاز، با داستانگوییهای شبانه پدرش، شیفته قصه امام حسین (ع) و حضرت علی (ع) شد آنچنان که در هر محفلی، جمعیتی از دوستان و آشنایان را به واسطه زبانِ شیرین کودکانهاش مجذوب نقلهای خود میکرد.
تاثیر این قصهها در شکلگیری شخصیت حسینم برای هر کسی که او را میشناسد و با روحیات او از نزیک آشناست به راحتی قابل تشخیص است. حسین سه ساله بود که انقلاب شکل گرفت؛ او عاشق امام خمینی بود و به واسطه این علاقهاش، میان همه شهره بود. آن روزها بعضی همبازیهایش به او حسین اُرودا میگفتند؛ چون با زبان شکل نگرفته کودکی، فرودگاه را اُرودا تلفظ میکرد و همیشه شعار میداد: اُرودا اُرودا سنگر انقلابه.
حسین بزرگتر که شد اعتقادات دینیاش عمق بیشتری یافت و تمام دلمشغولیاش مردم و مشکلاتشان بود. این بود که مراسم شبهای یلدا را بر پا کرد و با همیاری دوستانش به کمک کارتونخوابها میرفت و به آنها لباس گرم و غذا میرساند تا در بلندترین شب سال لبخندی بر لبان آنها نشانده باشد. گاهی اوقات نیز به خانه سالمندان میرفت و از آنها دلجویی میکرد. حسین همیشه اهل مطالعه و دست به قلم بود؛ گاهی هم شعر میگفت. این یکی از شعرهای اوست:
کسی آن سوی میز
پشت عینک اش نشسته
و مرا با خط کش کج و معوج اش
اندازه می گیرد
و من
در قاب عینک او
می رقصم
پدر و مادر حسین عاشق اویند چرا که همیشه حسین به واسطه پاکی، خوشخلقی و کمک رساندن به دیگران در میان دوستان و اقوام و آشنایان باعث افتخارشان بوده و هست. سرانجام روزی حسین عاشق شد؛ عاشق دختری فرهیخته و زیبا به نام پرستو، از خانوادهای نجیب و بسیار محترم. همه به انتخاب حسین احترام گذاشتند و تحسینش کردند چرا که میدانستند حسین هیچ وقت اشتباه نمیکند. این روزها پدر، مادر و پرستو خیلی دلشان برای او تنگ شده است.
مادر که هر روزش را با صدای حسین و احوالپرسی با مهربانفرزندش آغاز میکرد، هیچوقت روزهایی را به تلخی این روزها تجربه نکرده است. وقتی حسین را بردند نگاهش از همیشه مظلومتر بود. کاش آنها میدانستند که سنگ صبور مادری را با خود میبرند، کاش میدانستند که آرام جان مادری را با خود میبرند؛ فرزندی را میبرند که مادر ایمان دارد در تمام زندگی جز ثنای پرودگار، کمک به دیگران، و طلب حقیقت کاری نکرده است؟ مادر میخواهد به نوشتن ادامه دهد اما گریه مجال نمیدهد.
حسین جان، عزیزدلم، همه ما این روزها بیش از همیشه به تو افتخار میکنیم. تو این روزها از همیشه مظلومتری. محکم باش و به کارهای خیرت ادامه بده چرا که به بزرگی خدا ایمان دارم و مطمئنم خیرخواهیهایت و دعای همیشگی من و پدرت حافظ تو در برابر جور زمانه و تلخیهای روزگار خواهد بود. با این همه، کاش زودتر بیایی، مادر چشم به راهست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر