۳/۱۵/۱۳۸۹

امام رفت!

امام رفت!
در این شهر غبار آلود؛ " جماران " تنها سرایی است که نشانی سبز از بهار دارد


. ادامه راه سبز(ارس): "امام آمد". زمستان بی هیچ مقاومتی جایش را به بهار داد. ایران شکوفه کرد. ریشه ها که از بوران برف تا بی نهایت زمین دویده بودند، به یکباره شکفتند.

میزان شد رای مردم. یک رای؛ یک نظر. جمهوری اسلامی؛ آری!

چه عاشقانه به دیدارت می آمدند از هر دیاری، در خیابانی که " ایران" نام گرفته بود در مکانی به نام " علوی". مدرسه ای با آموزه های مذهبی. از همان اقامتگاهت دانستیم که آمده ای نوید دهی به "دانش". می خواهی " مذهب" را از این " حسینیه "هایی که به نام تو به پا کرده اند و در پناهش آرمیده اند، برهانی.

به قم که رفتی، غممان گرفت. بعدها وقتی دکترت ترا به تهران خواند و در " جماران" جای گرفتی. آنجا شد مامن. خانه امید. از هر جا که رانده می شدیم به جماران می َآمدیم و سلام می دادیم. بوریای جماران را که می دیدیم. آن بالکن پر خاطره. خستگی ها از تنمان می رفت. با همه وجود می گفتیم" روح منی خمینی". بودی. چون " بت " شکستی.

آن روز که رفتی؛ نمی دانستیم که " امید "مان را بدرقه می کنیم. نمی دانستیم " آرام جان" است که می رود. چه خاک نامهربان بود؛ در برابر آن همه ناله و فغان؛چشمهایی گریان ؛ ترا ربود.

نه هنوز در خاک نبودی؛ سقیفه برپا کردند. گفتند به جای تو؛ ولی نه " جانشین پیغمبر" شد.

سپاهی ، بسیجی همانها که امروزمرقدت را هم به یغما برده اند؛ به پابوسی هلی کوپتری آمده بودند که پیکر ترا دربر داشت. امان از کف برده بودند.دیدگانش پراشک. دلهایشان پر غم. خاک مزارت توتیای چشم می کردند. کجایند مردان بی ادعا؟

"بهار" بود که رفتی ولی به یکبار " زمستان" شد. توفان و بوران از همه جا وزیدن گرفت. تازیانه سرما چه بی رحمانه بر پیکرها فرود آمد.

ایران دیگر " بهار" ندید. تا نشانه ای از بهار می آمد، پاییز به استقبالش می رفت. پاییز به زمستان جا می داد و زمستان برای پاییز جا باز می کرد. چه بی رحمانه شکوفه ها را خشکاندند. غنچه ها از سرما یخ زد. نهالها از "سبزی" به " زردی " رفت.

باز که دلمان تنگ می شد. همان کانتینر وسط بیابان شده بود پناهمان. گاه همه شب به سراغش می رفتیم. بوی ترا می داد. تا اینکه ساختندش. خرابمان کردند.

به جماران آمدیم. بوی ترا می داد بیش از آنجا که " پیکر" ت بود. یادگاری ازتو هم آنجا بود. ولی تابش را نیاوردند. رفت.

خانه ات که روزی " سلام گاه "مان بود را حتی نگذاشتند؛ "بیت احزان "مان شود؛ هر چند " در"ش به کین شکسته بودند. " جماعتی اندک " بیزاریمان را نمی دید از زمستان. با تازیانه ای که باتو م خوانده بودنش می راندمان از در خانه ات. بغض هایمان در گلو ماند. اشکها بر گونه مان خشکید.

بیست سال گذشت. هر چه از تو دیدیم در این سالها " سبز" بود. صحیفه ات که پر بود ازکلامت. جمارانت با آن بالکن ماندنی. حتی گاه که مسافر مرقد می شدیم؛ " سبزی" را می دیدیم که نشسته بر مزارت. تکه های سبز گره زده بر ضریحت.

بیست سال خیلی نیست. دردانه ات می گوید. زود رخت بزرگی بر تن کرد. پناه بی پناهان شد. کودک همان که برای مادرش می سرودی.

"فاطی به سوی دوست سفر باید کرد ******** ازخویشتن خویش گذر باید کرد"

تو رفتی به سوی دوست. یک روز قبل از روز حادثه. هر چند سالها بود که سفر کرده بودی از خویشتنت.

اما؛ امام ما؛ دیروز رفت. تازه بعد از بیست سال رفتنت را دیدم. در مرقدت. آنجا که به نام تو به پا کرده بودند. دانسته بودم ، آنجا جای تونیست با آن بارگاهش. ولی دیروز دیدم که دیگر تو هم رفته ای از آنجا. نبودی. ما هم نبودیم.

چه کریمانه رفته بود دردانه ات که خیر مقدم بگوید حتی مهمان ناخوانده " حرمت " را در نبودت. اما " حرمت " نگذاشت.

مهمان ناخوانده را که نمی توان بیرون کرد. رسم مهمان نوازی بزرگان نیست. خودشان می روند.

ما باز به برای مویه کردن در فراق " امام " مان به جماران می رویم. " خانه دوست " آنجاست. هر چند دوستانمان به گرو ستانده اند. با همان " قلیلی " که " مقربین " بیت تواند به سوگت می نشینیم.

جماران هنوز بوی او را می دهد. بیست سال خیلی نیست که بوی بهار را ببرد.

در این شهر غبار آلود؛" جماران " تنها سرایی است که نشانی سبز از بهار دارد.

بهار يكتا

۱ نظر:

  1. ميراث خواران انقلاب:

    هرگز از دوباره جان گرفتن ابلیس بی جان شده،غافل مباش!

    که انقلاب،پس از پیروزی نیز،همواره در خطر انهدام است ،در خطر ضد انقلاب است؛

    مارهای سرکوفته،در گرمای فتح و غفلت ِجشن و غروِرقدرت، باز سر بر می دارند،رنگ عوض می کنند،

    نقاب دوست می زنند ، از درون منفجر می کنند،غاصب همه ی دست آوردهای انقلاب می شوند و میراث خوار مجاهدان وتعزیه جوان شهیدان !

    پیروزی تو را به آسودگی نکشاند .

    زمام منی را به دست گرفتی،سلاح را از دست مگذار،

    که ابلیس را اگر از در برانی ، از پنجره باز میگردد،

    در بیرون بکوبی،

    در درون سربر می دارد ،

    در جنگ ناتوان کنی ،

    در صلح توان می یابد ،

    در منی نابود کنی در من نابودت میکند،…

    و چه می گویم ؟ وسواس هزار نقاب دارد ،

    در جامعه ی سیاه کفرعریانش کنی ،

    ردای سبز دین بر تن می کند،

    درچهره ی شرک رسوایش کنی ،

    نقاب توحید بر چهره می زند،

    بتخانه را بر سرش ویران کنی ،

    در محراب خانه می کند ،

    در بدر خونش را بریزی ،

    درکربلا انتقام می گیرد ،

    درخندق مدینه شمشیر بخورد ،

    در مسجد کوفه پاسخ می گوید،

    در احد ،بت حبل را از دستش

    بگیری ،

    در صفین ،

    قرآن ِ اللّه را بر سر دست می گیرد!
    دكتر شريعتي

    پاسخحذف