تلخی خاطره خیابان معلم و دادگاه انقلاب را از یاد نمی برم
. ادامه راه سبز(ارس): «وقتی پایم را به خیابان معلم می گذاشتم تمام بدنم به رعشه می افتاد . دوست ندارم حتی یکی بار دیگر مسیرم به خیابان معلم و دادگاه انقلاب بیفتد.» این، تلخ ترین خاطره ای است که فروغ اکبری همسر رجبعلی(بابک) داشاب بیان می کند. داشاب از بازداشتی های روز عاشوراست که بعد از بازداشتش، همسر و پسر سه ساله اش به نام کاهن را در شهر تهران تنها گذاشت . بر اساس حکمی که به داشاب داده اند او باید پنج سال در زندان بماند . فروغ اکبری همسر بابک داشاب با ته لهجه ای که تبارش را مشخص می کند حرف می زند و از سختی های یک زن جوانی می گوید که ۵۵ روز اصلا نخوابید و در سرمای زمستان با پسر سه ساله در کوچه و خیابان در پی یافتن روزنه ای برای آزادی همسرش تلاش کرد.
گفتگوی خبرنگار کلمه با بغض گره خورده ی فروغ ،همسر این زندانی سیاسی همراه است. تمام سعی اش را می کند گریه نکند اما اشک از او اجازه نمی گیرد و حسش غلبه می کند… آن طرف تر کاهن پسر سه ساله اش گاه بازی می کند و گاه با دیدن اشک های مادر او را می بوسد و می خواهد آرامش کند…
آقای داشاب را ۱۲ دی ماه سال گذشته پس از عاشورا دستگیر کردند. چطور شد که سراغ همسر شما آمدند؟
ماموران امنیتی به محل کارهمسرم رفتند و او را آنجا دستگیر کردند . دو نفر از همکاران بابک با دیدن این صحنه فوری به منزل ما آمدند تا به من جریان را بگویند و دو قیقه بعد ماموران زنگ در خانه ما را زدند. من توانستم فقط کاهن پسر کوچکم را به دست همکاران شوهرم بدهم تا او شاهد صحنه آمدن ماموران به خانه نباشد. من شوکه شده بودم .چهار نفر به خانه ما آمدند و همه جای خانه را به مدت چهار ساعت گشتند. به ما گفتند که به دوستانتون بگویید برگردند تا ببینند از خانه چه برده اند. همکارانش هم برگشتند و کاهن وقتی در این حالت به خانه بازگشت سرش را با وحشت توی بالش فرو برد.
آیا این تنها باری بود که ماموران برای تفتیش به منزل شما آمدند؟
خیر. چند روز بعد به خانه پدرشوهرم آمدند و مرا هم در آنجا بازجویی کردند . به بابک گفتند که مرا نیز دستگیر کرده اند و ۱۳ روز بعد که او به خانه زنگ زد فهمید که مرا دستگیر نکرده اند و چند روز بعد از آن دوباره به خانه ما آمدند و از کتابها فیلمبرداری کردند.
مگر چه کتاب هایی در خانه نگهداری می کردید؟
کتاب های خیلی معمولی. ما هر دو فلسفه خوانده ایم و هردو فارغ التحصیل از مقطع کارشناسی ارشد فلسفه هستیم .کتاب های فلسفه و شعر و کتاب هایی که در خیابان و و کتابفروشی ها می فروشند. کتاب های خاصی در خانه نداشتیم.
در نهایت دلیل دستگیری آقای داشاب را چه عنوان کردند؟
در خیابان رودکی در روز عاشورا در خیابان بوده است و ظاهرا به عنوان یک شهروند معترض بازداشت شده است.
آیا شکایتی هم علیه این حکم کردید؟
چه کار می توانستیم بکنیم. من وقتی می رفتم دادگاه به من گفتند که ما در حق داشاب اغماض کرده ایم و وگرنه جرمش سنگین تر از این حرف ها بود. در دادگاه اولیه به شش سال و در دادگاه تجدید نظر به پنج سال حبس محکوم شد. حالا هم در بند ۳۵۰ اوین است.
اتهاماتش چه بود؟
تبلیغ علیه نظام و اجتماع و تبانی و تخریب اموال عمومی و شرکت در اغتشاشات. داشاب را از زمان دستگیری در انفرادی نگه داشتند و ۱۵ فروردین به بند ۳۵۰ منتقل شد. در صورتی که حکم اولیه اش اواخر بهمن صادر شده بود
هشت ماه از دستگیری همسرتان می گذرد.در این مدت بر شما چه گذشت؟
روزهای اول گیج بودم. تجربه ای از این کارها نداشتم و رفتن به دادگاه تا به حال برای من اتفاق نیفتاده بود. کاهن فکر می کرد پدرش او را ترک کرده و فکر می کرد منم می خواهم او را ترک کنم . به همین دلیل پسرم را با خودم در سرمای زمستان می بردم. تا به خیابان معلم و دادگاه انقلاب نزدیک می شدم رعشه های بدنم شروع می شد. هیچ وقت نتوانستم حرفم را در دادگاه بزنم. شاید باورتان نشود من هر روز در دادگاه انقلاب بودم در زمستان پتو دور بچه می پیچیدم و به امید آزادی اش شب ها دم اوین می رفتم . اما یکی روز که لباس پوشیده بودم و می خواستم به اوین بروم کاملا اتفاقی همسرم را در تلویزیون دیدم .با دیدنش بدنم یخ کرد . دیدم که او به چیزهایی اعتراف کرده که معلوم بود تحت فشار است.
روز آخری که در دادگاه انقلاب موفق شدم قاضی صلواتی را ببینم و او به من گفت خوشحال باش که به شوهرت شش سال حکم داده ایم و اعدامش نکرده ایم. من فقط گریه می کردم و با بدن لرزان به شش سالی فکر می کردم که چگونه می توانم تحمل کنم؟
حتی بعد از اعترافات تلویزیرونی بازجوها که برای فیلمبرداری به خانه ی ما آمده بودند به من گفتند که داشاب را زود آزاد می کنیم اما با شنیدن حکم شش سال خشکم زد . آخر چرا بازجوها این امید را به من داده بودند؟
در این مدت برای آزادی همسرتان چه کردید؟
مثل همه . به شعبه ۱۵ دادگاه می رفتم . اوایل که اصلا نمی دانستم چه باید بکنم پیش هر کسی می رفتم و از دوستان و اشنایان کمک می خواستم . آن روزها اصلا در خانه بند نبودم و مدام از داگاه به دادستانی می رفتم و شب ها هم اصلا نمی خوابیدم. باور کنید بعضی وقت ها قفسه سینه ام از شدت درد تکان می خورد . … نمی دانید چقدر بهمان سخت می گذرد. من ۵۵ روز اصلا نخوابیدم …. دادستانی تقاضای ملاقات می دادم اما هیچ کس جوابی نمی داد.
شما تا به حال تجربه ای از زندان و رفتن به دادگاه نداشتید. تجربه خانواده زندانی سیاسی بودن چگونه است؟ چقدر تحمل رفتارهایی که در دادستانی و یا در دادگاه می برایت سخت بود؟
خیلی وحشتناک بود. آنها اصلا حرف های ما را نمی شنوند.حتی اگر دروغ هم می گفتیم باید می شنیدند و بعد می گقتند شما دروغگو هستید. منتهی اینها اصلا حرف های ما را نشنیدند.
هر بار که از داگاه باز می گشتید چه حسی داشتید ؟
وقتی کاهن ،پسرم می دید که من در دادستانی گریه می کنم می رفت به منشی با همان زبان بچه گانه اش می گفت بگذارید مامان قاضی را ببیند تا گریه نکند. موقع برگشتن هم همیشه دست خالی بودم و این حس که چگونه می شود که کسی به حرف های ما گوش نمی دهد؟ حتی اگر جرمی هم داشتیم آیا نباید کسی به حرف های ما گوش می داد؟
کاهن موقع دلتنگی چه می کند؟
نقاشی می کند و وابستگی اش به من بیشتر شده است. او در نقاشی هایش همیشه مرا با خودش می کشد اما همین امروز یک نقاشی از خودش و پدرش کشید و برایم گفت که ما دو تا صورتمان را به هم چسبانده ایم و داریم همدیگر را می بوسیم. آخر خیل دلمان برای هم تنگ شده است.
کاهن در اولین روز ملاقات خیلی گریه می کرد و می گفت می خواهم با تو بیایم. من به او گفته بودم که پدرش به خاطر بیماری مجبور است در اوین بماند تا درمان شود .فکر می کند اگر حال بابک خوب بشود به خانه بر می گردد. حتی در ملاقات های کابینی به بابایش می گفت صبر کنید سالن را دور می زنم و پیشت می آیم . اما وقتی سالن را بیهوده دور می زد شروع می کرد به گریه کردن. سالن از صدای گریه و جیغ کاهن پر می شود وقتی که او به ملاقات درش می رود.
خودتان چطور؟ چه می کنید؟
باید خودم را قوی کنم . دوست دارم تنها یک مرخصی کوچک به او بدهند.
با توجه به اینکه حکم نهایی آقای داشاب صادر شده چرا مرخصی به او نداده اند؟ آیا تا کنون درخواست مرخصی کرده اید؟
بارها تقاضای مرخصی داده ایم . اما تازه فهمیدم که تا حالا استعلام داشاب برای مرخصی فرستاده نشده است. نمی دانم بعضی وقت ها فکر می کنم چرا با ما این کارها را می کنند. اگر اینطور است چرا به ما می گویند که اصلا تقاضای مرخصی بدهیم
خانم اکبری! تلخ ترین خاطره ای که در این هفت ماه از ذهنتان پاک نشده؛ چیست؟
خیابان معلم هم تلخ ترین خاطره ای است که در ذهنم مانده و دیگه دوست ندارم حتی یک بار هم پایم را آنجا بگذارم. سخت ترین و تلخ ترین روزهایم در خیابان انقلاب و دادگاه انقلاب بوده است.
آیا با این همه سختی، این روزها برایت شیرینی و دستاوردی داشته است؟
در این مدت فهمیدم که به عنوان یک زن در این جریانات نمردم و حتی زنده تر هم شدم. جریان بسیار سخت بود اما نسبت به اطرافم خیلی عمیق تر نگاه می کنم و حتی ادم هایی را دیدم که با وجود مشکلات زیادشان امیدوار بودند و این به من امید می داد و تجربه ای جدید بود .چیزی نیست که تماما نا امید ی در من باشد. به حل شدن همه این مسائل امیدوارم. روزی همه این ها می گذرد.
و مهم ترین خواسته ات چیست؟
مهم ترین خواسته ام آزادی همه زندانیان سیاسی است و این آزادی برای همه و حتی خود نظام هم خوب است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر