گزارش از دل رويداد، راهپيمايی روز قدس
يکهو پاها به زمين کوبيده میشود. اين پايکوبی آن ها را میترساند. ترس را در نگاه شان میبينم. اضطراب میدهد به فضا. بعضیها به بدنهی اتوبوسها میکوبند. صدای مهيبی ست. آدم جا میخورد. و او میگويد خوب است. من میگويم مشوش میکند آدم را. میگويد همين اش خوب است. فکر میکنم. يکهو ساکت میشوند
ادامه راه سبز «ارس»: اين "گزارش از دل رويداد"، بازگويی لحظههايی ست که از سر میگذرانيم، بيشتر برای اين که بعدها بخوانم و به ياد بياورم جزييات حواسم را و کاش از چند ماه پيش حوصله و دل و دماغش بود که همه را بنويسم... اينها بيشتر خاطره نگاری ست، خاطرهی روزهايی که دود می شوند و به هوا می روند؟ يا سنگين می شوند و هميشه با آدم می مانند!
ما هرچه را که بايد
از دست داده باشيم، از دست داده ايم
ما بی چراغ به راه افتاديم
و ماه، ماه، ماده ی مهربان، هميشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی يک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسيدند
فروغ فرخزاد – شعر "بعد از تو"
حامد میگفت "در سطح شهرم"؛ اگر پرسيده بودم "کجايی؟"، هفت سال پيش؛ و اين عبارت – در سطح شهر – مرا به ياد راديو میانداخت، وقتی در گزارشی، گزارشگر از سطح شهر گزارش میگرفت و آن را موکد میکرد. ديروز در سطح شهر بوديم، حامد اما آن طرف دنياست. من هم بودم و با خودم میگويم عجب سر نترسی دارند اين مردم و فکر میکنم هرکس همين را میگويد، همهی کسانی که در سطح شهر هستند و بودهاند و توی اين چند ماه. بغل دستم خانمی با دوربين اش فيلم میگيرد. میخواهم از تيررس اش بروم کنار. نمیشود. میچرخد و فيلم میگيرد. همه فرياد دارند، بغض دارند و رهايش میکنند و صدای بلندگوها نمیرسد و خوشحالم. توی بلوار کشاورز. يکی بايد جلوی شين را بگيرد. يکهو پشت سرمان دود میرود بالا. زرد رنگ. گاز خردل احتمالن. چشم شروع میکند به سوختن. سيگار روشن میشود از هر طرف. من هم سيگار دارم. ماسک را از صورت برنمیدارم و پک میزنم و دودش زير ماسک میرود توی دماغم. بايد حواسم به شين باشد. همه به هم چفت میشوند و هراس دارند که يکهو غافلگير نشوند. میروم وسط بلوار، تمام مسير کنار جوی آن وسط اشغال است. يکی داد میزند خانمها بروند توی پياده رو. آن طرف، اتوبوس ها جوری متصل پارک کرده اند که نمیشود از لابلايشان عبور کرد. برای فرار بايد توی آبراه پريد... به همهی اينها فکر میکنم. بعد همه دست میزنند. دوباره شعار میدهند. راه میافتند. بقيه را گم میکنم. چند لحظه. دوباره میبينم شان. میگويم قرار بگذاريم که اگر هم را گم کرديم... قرار میگذاريم. نمیدانم چه طور دوباره گمشان میکنم. روی جدول میايستم و دنبالشان میگردم. میبينم شان. به زور از لای بقيه خودم را میرسانم. دست ميم را میگيرم. بازوهای مان را به هم حلقه میکنيم. نمیترسم. يکهو پاها به زمين کوبيده میشود. اين پايکوبی آنها را میترساند. ترس را در نگاهشان میبينم. اضطراب میدهد به فضا. بعضیها به بدنهی اتوبوسها میکوبند. صدای مهيبی ست. آدم جا میخورد. واو میگويد خوب است. من میگويم مشوش میکند آدم را. میگويد همين اش خوب است. فکر میکنم. يکهو ساکت میشوند. ناخودآگاه فرياد میزنم و باز از نو همه. راست میگويد. فضا را عادی میکند. آنها را میترساند. برای ما عادی میکند. ترسمان ريخته و شبيه آن دوشنبهی کذايی، اعتماد به نفس مان زياد شده. آنقدر که فراموش میکنيم همهی بلاهای دوماهه را. فکر میکنم وقتی ترسمان بريزد، آنها میآيند. وقتی عادی میشود برايمان و احساس پيروزی میکنيم. جلوتر نمیگذارند برويم. شين میگويد بايد بايستيم و زياديم. راست میگويد. کسی رد میشود و میبينم که سرش را گرفته. با چوب خورده. ورم کرده و گرفته پيشانی اش را. واو پرسيده بود چرا اين همه روی پيشانی تاکيد کردهای. میگويم چون ديده ام چند بار که چطور میشکافد پيشانی و هر بار ديده ام و ناخودآگاهم شده. ديروز اما روزی بود. فقط همان يکنفر نبود. يکی ديگر را هم ديدم. قبلن اما يکی دو نفر را میديدی که سالم مانده باشند. گفتم اينجا که اين همهايم اگر توی مسيرهای ديگر هم همينطور باشد، خيلی زياديم، مثل آن دوشنبهی کذايی، زياديم و تا چشم کار میکرد و تا گوش میشنيد و تا حنجره جان داشت. زود آخرش را گفتم. اولش رفتيم توی ميدان. زود بود هنوز و فکر کردم نبايد خبری باشد. اما صداها بود و پارچه های سبز و بادکنکها. يادم از آن وقتهای چهار پنج سالگی ام می آيد که میرفتيم راهپيمايی. روی کول پدر سوار میشدم و بادکنک توی دستم و او خسته می شد و راه میرفتم و من خسته میشدم و کولم میگرفت. بازیی بچگی بود که اگر راهپيمايی ست زود بيدار شوم و آويزان پدر که من و خواهرم را ببرد، بادکنک بخريم. شلوغ بود و کف میزد جمعيت توی ميدان و فرياد میزد و من با تعجب که آنها کجايند؟ بعد وقت نماز، پدر که میايستاد، من بادکنک را بند میکردم به کفشی چيزی، تا علامت باشد و میدويدم توی صف نماز و بهترين وقتش، موقعی بود که همه رکوع میرفتند و میبايست از توی تونلی که درست شده بود رد شوم و تا قبل از اينکه بلند شوند، به انتهای صف برسم تا صف بعدی که همه به سجده رفتهاند، از روی سرهايشان بپرم و گاهی پايم به سرهای توی سجده میخورد و گاهی سرم به سرهای توی رکوع و دردم میآمد. و گم میشدم. گفتيم اينجا امن نيست وسط ميدان، آنها میآيند و معلوم نيست چه میشود و برويم بلوار و يکی میگفت همه دارند میروند هفت تير و توی موبايل به يکی خبر دادند که اينجا شلوغ است و صدای کف زدن از توی گوشی میآمد و او داشت به بغل دستی اش میگفت که من شنيدم و گفتم برويم سمت بلوار. و بايد برمیگشتم و علامت بادکنک را پيدا میکردم و پدر را پيدا میکردم و میگفتم چرا آنجا – در ورودی – آدم را میگردند و ما چرا نمیرويم تو و آن تو کجاست؟ آنوقت او میگفت دانشگاه و من تا خيلی بعد هميشه فکر میکردم دانشگاه همان مسجد است در روزهای تعطيل و همه میروند آنجا نماز میخوانند برای اينکه توی راه بادکنک بخرند و بستنی يخی بخورند و دور هم نماز بخوانند و کسی هم حرف میزند که فقط صدايش میآيد و خودش را نمیشود هيچوقت ديد مگر از آن در که آدم را میگردند بگذری. وقتی میبينم زنها با بچه هايشان و شوهرهای شان آمده اند، اين چيزها به يادم میآيد تا برسيم به بلوار و برويم به سمت آن ميدان ديگر و میبينم تا چشم کار میکند بادکنهای سبز را و دستهای بالا آمده را و يکه میخورم و فکر میکنم اين مردم عجب سر نترسی دارند و اينکه خودم هم از همين مردم ام و توی سرم میدانم که میترسم و با اين همه اينجايم و برای ديگران هم حتمن همينطوری ست که اينجايند. ياد آن روز میافتم که همين مسير را در سکوت رفتيم و اصلن تصوری از امروز نداشتيم. ياد حامد میافتم و دلم میگيرد که اينجا نيست و خوشحالم که نيست و دلم میخواهد همه ی جزييات را برايش بگويم.
شهريور هشتاد و هشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر