ادامه راه سبز«ارس»: یادداشتی از دکتر رحمت الله صدیق سروستانی جامعه شناس و استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران، "همهی این بساز و بشکن کاران محترم، چه راحت میشکنند، چه راحت انگ می زنند، چه راحت طرد میکنند و چه راحت میبرند و میبندند و میزنند و میکشند و بعد مینشینند و کشتهها را میشمارند، یک بساز و بشکن میگوید ۲۷ تا، یکی دیگر میگوید ۳۰ تا و یکی هم میگوید ۴۰ تا! چه راحت مردگان را میشمارند! چه راحت حاصل عمر پدران و مادران را که در اوضاع نابهنجار و نابسامان این سرزمین، با خون جگر آن وروجکها را به دندان کشیدهاند و جوانانی بهنجارکرده اند سر به نیست می کنند. جوانانی که گناه شان حرف زدن، دیدن، شنیدن، فکر کردن و فهمیدن و نظر دادن است، اما گاه متفاوت و متخالف و متضاد."
بسمه تعالی
همه چیزاز یک خبر شروع شد؛ خبر مردن یکی از آشنایان که از آمریکا آمده بود و فردای ورود، جان به جان آفرین تسلیم کرده بود؛ با کارنامه ای ۵۴ ساله و پسری که به همراه خویش به ایران آورده بود. پسر چه حال پژمرده ای داشت و عضله های خنده ی صورتش نیز با هیچ ترفندی باز نشد و بغض گلویش از توی چشم هایش زده بود بیرون.
این قصه ی غصه را از باب القاء معاذیر برای رفیق شفیق سالیانم که قرارم با او به هم خورده بود می گفتم . او هم طبق معمول مهربانانه آب بر آتش اندوهم می ریخت و بر متوفای مرحوم درود می فرستاد و طلب رحمت و مغفرت می کرد. رفیق شفیقی که رفاقت را در حق من تمام کرده و حق استادی بر من دارد. بحث مان داغ شد و در حرمت و کراهت نگه داشتن مرده و انتقال جسد از جائی به جای دیگر و سیره رسول امی مان که تن شریف حمزه را در همان احد دفن کرد و به مدینه که ده دقیقه ای بیشتر راه داشت نیاورد. از وصیت های مان هم گفتیم که هر جا جناب ” جان گیر ” محترم آمد و کارمان را یک سره کرد ، همان جا دفن مان کنند و دنگ و فنگ و مداحی و ترحیم و مسجد و سوم و هفتم و سر سال و غیره به کلی ممنوع و روی سنگ قبرمان هم بنویسند ” این غریب به سالی آمد و به دیگر سال رفت با توشه ای که به گفتن نیارزد “
تلفیق این خبر و پست “منطق ماشین دودی” او را به فکر انداخته بود و گفت: می خواستم بگویم چیزی هم در باب مردگان بنویسی!! گفتم در چه موردی؟ گفت:
رفته بودم به گورستان (آرامستان) بهشت زهرا برای شرکت در تشییع و تدفین آشنایی. توجهم به این فرایند جلب شده بود که چگونه در اندک زمانی، مرده را به سرعت می شویند و کفن می کنند و می برند و روی زمین و مقابل آن تابلویی که متن نماز میت بر آن نوشته شده می گذارند. هنوز مرده ی کفن شده درست روی زمین مستقر نشده، که صدای الله اکبر “ “آقا” بلند می شود و در لب به هم زدنی (مشابه چشم بر هم زدنی) می رسد به “عفوک، عفوک، عفوک… “ و این یکی را بر می دارند و مرده ی دیگری می گذارند و “آقا” دوباره شروع می کند. تشییع کنندگان هم با یا بدون آمبولانس مرده شان را به شتاب به سوی گور می برند. گوری که قرار است این مرحوم تازه گذشته در آن بیارامد و به خواب ابدی فرو رود. مرده را توی گور می گذارند و تند و تند کارش را می سازند و او را تنها در میان حیرت و اندوه خودش و دیگران، به انبوهی خاک می سپارند و خلاص!
چه فرایند منظم و سریع و ساده ای که الا در بخش حواشی و دنگ و فنگ های صوتی و تصویری و خرما و حلوایش، متن غیر طبقاتی ساده ای دارد و شاه و گدا و پیر و برنا و رجال و نساء، همه همین فرایند را، از روح و جان خویش جدا، طی می کنند!! فرایندی که پر است از اتحاد و اتفاق و همدلی و تعادل و تناسب و تعاون و همکاری میان بازماندگان.
رفیق شفیق من می گفت در حیرتم که این همه همدستی و همداستانی که در کار مدیریت مردگان است، کاش یک چندم آن هم در کار مدیریت زندگان بود. کاش وزارت خانه های فلان و بهمان هم به همین راحتی و سادگی و سرعت، کار زندگان را سامان می دادند. کاش در کار مدیریت زندگان هم تبعیض و تفاوت و کاغذبازی و اختلاس و پارتی بازی و رشوه خواری و رانت خواری و تقلب و تخلف نبود.
من فکر کردم چه جالب!! درست می گوید. مدیریت زندگان، از همان نخست ، سخت تر و پیچیده تر است و یادم افتاد به دوستی که می گفت خانم پا به ماهش در عرض یک هفته سه بار در نیمه های شب با سر و صدا و آه و ناله و گریه همه را به زایشگاه کشانده و برگردانده و آن پدرسوخته ی وروجک همه را سرکار گذاشته و نیامده بیرون و آخر سر هم که آمده با تغییر جنسیت آمده و بر خلاف نتیجه ی مستند و مستدرک سونوگرافی، به جای دختر، پسر آمده و همه را حیرت زده کرده است!! خانم دکتر هم در پاسخ گفته که اگر سونوگرافی بگوید پسر، ردخور ندارد!! اما اگر بگوید دختر، آن وروجک بلا ممکن است پسر باشد و از همان ابتدا یک چیزهایی را قایم کرده باشد!! وعجیب حکایتی است که زنان که پیش از ورود به این دنیا و به حکم سونوگرافی و خدای آسمانی ، چیزی برای نهفتن ندارند و کلکی در کارشان نیست و ” رو راست ” اند، به محض ورود به این دنیا ، و طبق حکم خدایان زمینی ، هر چه دارند و ندارند نهفتنی می شود و باید ” رو کج ” کنند !!
تازه این وروجک های بلا کارشان حساب و کتاب هم که ندارد؛ گاه اصلاً نمی آیند و دست والدین محترم و محترمه را تا آخر عمرشان در حنا می گذارند و دوا و درمان و دعا و ورد و جادو و جمبل هم فایده نمی کند که نمی کند. گاه هم پس از ۷، ۸ سال می آیند و همه را سورپریز می کنند و گاه هم ترجیح می دهند بیایند، اما از همان اول حرکت نکنند، حرف نزنند، نگاه نکنند، نخندند، نگریند و نفهمند!! و پدر و مادر می مانند که باید تمام عمر چشمی خندان و چشمی گریان زندگی دشوارتر جگرگوشه هایشان را نظاره کنند. حالا اگر این جگرگوشه گان به این دنیا تشریف آوردند و بزرگ تر شدند، که خر بیار و باقالی بار کن و تا گوساله گاو گردد، دل صاحبش آب گردد!! تا وقت مدرسه شود که مدیر محترم و تحصیلکرده ی مدرسه ی ابتدائی محترم اسلامی می گفت: ما شخصیت بچه های شما را می شکنیم و خورد می کنیم و دوباره می سازیم!! جل الخالق!!
این جگرگوشه گان بعدها دبیرستانی و دانشگاهی و فارغ التحصیل می شوند و کاری می خواهند و سرپناهی و زنی و شوهری و خانواده ای و نانی و سامانی و بارها همان مشی نامحترم آن مدیر محترم در زندگی شان تکرار می شود. بشکن و بساز، بساز و بشکن!! آن هم چه شکستن ها و چه ساختن هایی!! حرص و جوشش را بدبخت پدر و مادر می خورند و نفعش را مافیا و قاچاق چی داخلی و دانشگاه و شرکت و کمپانی خارجی!!
جالب است که همه هم در این بساز و بشکن متواتر، خود را ذی حق و ذی سهم و ذی مدخل و ذی نفوذ می خواهند و می دانند؛ از ناظم و مدیر مدرسه ی ابتدایی و دبیرستان تا فرمانده ی دسته و گروهان و گردان و سربازخانه و دانشگاه و تا رییس و معاون اداره و شرکت، و همه جا سایه ی حراست و کمیته ی انضباطی و انتظامی و فرهنگی و اجتماعی بالای سرشان است و چوب الف بر سر … !!
و همه ی این بساز و بشکن کاران محترم، چه راحت می شکنند، چه راحت انگ می زنند، چه راحت طرد می کنند و چه راحت می برند و می بندند و می زنند و می کشند و بعد می نشینند و کشته ها را می شمارند؛ یک بساز و بشکن می گوید ۲۷ تا ؛ یکی دیگر می گوید ۳۰ تا و یکی هم می گوید ۴۰ تا !!
چه راحت مردگان را می شمارند!! چه راحت حاصل عمر پدران و مادران را که در اوضاع نابهنجار و نابسامان این سرزمین، با خون جگر آن وروجک ها را به دندان کشیده اند و جوانانی بهنجارکرده اند سر به نیست می کنند. جوانانی که گناه شان حرف زدن، دیدن، شنیدن، فکر کردن و فهمیدن و نظر دادن است، اما گاه متفاوت و متخالف و متضاد.
و راست گفت آن رفیق شفیق من که در سرزمین ما مسأله ی اصلی، درک تفاوت مدیریت بر مردگان و مدیریت بر زندگان است!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر