۲۷ سال نیامدند خانه ما بگویند حالمان چطور است؛حالا اینگونه آمدند
. ادامه راه سبز(ارس): بعدازظهر مهر ماه تعدادی از زنان حق طلب برای خواندن قرآن می خواهند جمع شوند. هر هفته این جلسه برگزار می شود اما این بار این جلسه قرآن به دلیل هفته دفاع مقدس در منزل شهید باکری برگزار می شود.
آسیه باکری اینها را بریده بریده می گوید. از بی حرمتیها و بی احترامی که به مادرش به عنوان همسر شهید باکری شده ناراحت است. آسیه می گوید اصلا انتظار چنین بی حرمتی را نداشته است.
او ميگويد: ۲۷ سال نیامدند در خانه ما بگویند حالمان چطور است. اصلا راه منزل ما را بلد نبودند . حالا بعد از این همه سال مزد سختی هایی که مادرم کشید و بی پدر ماندن ما را خوب می دهند. برای من جای سوال است که چرا این رفتار با ما می شود.خبرنگار کلمه از وی چگونگی ماجرای هجوم به منزل شهید باکری را جویا شده:
در منزل شما چه اتفاقی افتاد؟
گروهی از دوستان مادرم و خانواده شهدا که هر هفته جلسه قرآن برگزار می کنند، به دلیل هفته دفاع مقدس گفتند که به منزل ما می آیند. ساعاتی پیش ماموران در مقابل منزل جمع شده بودند از تک تک مهمانان ما بازجویی کردند.
گفتی ماموران از میهمانان که برخی خانواده شهدا بودند هم بازجویی کردند؟ کجا این بازجویی انجام می شد؟ داخل خانه شما؟
نه برخی را داخل ون می بردند. برخی از آنها هم در خیابان سوالاتی می پرسیدند. آنهایی که می برند داخل ون به آنها فرم هایی می دادند که پر کنند.
می دانی در داخل این فرم ها چه چیزی نوشته شده بود؟
نه کسانی که فرم پر می کردند را نمی گذاشتند به منزل ما بیایند.
واکنش خانواده شما دربرابر این بی احترامی ها به میهمانان خانواده اقای باکری چه بود؟
مادرم کسانی که خودشان را پلیس امنیت معرفی کرده بودند را از خانه بیرون کرد. چون گفتند ما نیروی امنیتی هستیم اما حکمی نداشتند مادرم هم آنها را به منزلمان راه نداد.
نگفتند چه ناامنی به وجود امده ؟
نه توضیحی ندادند. نگفتند جلسه قران چگونه باعث ناامنی می شود.
به نظر شما چرا ماموران به منزل شهید باکری حمله کردند؟
این افراد خودشان را نیروی امنیتی و پلیس امینت معرفی کردن قصد ورود به خانه را داشتند که خانم محتشمی پور حالش به هم خورد و از حال رفت. به نظر من می خواهند خانواده ما را تحت فشار قرار بدهند.
این فشارها از کی و برای چه شروع شده است؟
از بعد از انتخابات و طرفداری از حق فشارها و تهمت ها بر روی خانواده ما شروع شد و بعد از نامه مادرم به سردار جعفری هر روز فشارها بیشتر می شود.
به منزل شما ورود پیدا کردند؟
مامانم به دم در رفت. دعوا شد اما نگذاشت ماموران به داخل منزل ما بیایند.
این مساله ربطی به مساله چهارشنبه و دیدار شما با اقای موسوی و کروبی داشت؟
دقیقا نمی دانم که آیا این مساله به بازداشت احسان و حضور ما در مقابل خانه کروبی ربطی دارد یا خیر.
و حرف آخر؟
۲۷ سال نیامدند در خانه ما بگویند حالمان چطور است حالا اینگونه آمدند. اصلا راه منزل ما را بلد نبودند. حالا بعد از این همه سال مزد سختی هایی که مادرم کشید و بی پدر ماندن ما را خوب می دهند. برای من جای سوال است که چرا این رفتار با ما می شود.
آنقدر خبر تلخ است كه باورش شايد براي حاميان دولت آنهم در هفته دفاع مقدس بنظر ناممكن برسد. اما چگونه ميتوان حقيقت را حاشا كرد؟! واي بر شما حكومتيان ميراث خوار غاصب
پاسخحذفدر دیدار جمعی از زنان با خانواده شهید باکری : قسم به خاک مجنون که اجازه نخواهیم داد خون شهدایمان را مصادره کنند
پاسخحذفنوروز: روز یک شنبه تعدادی از زنان عضو مجمع زنان اصلاح طلب، شاخه و کمسیون زنان حزب مشارکت ایران اسلامی به همراه خانواده های زندانیان سیاسی و خانواده های شاکیان از دخالت نظامیان در انتخابات به مناسبت فرا رسیدن هفته دفاع مقدس به دیدن خانواده شهید حمید باکری رفتند.
به گزارش کلمه این ملاقات با حمله نیروهای امنیتی مواجه شد و این نیروها اجازه ندادند تا میهمانان خانه خانم فاطمه امیرانی همسر شهید باکری وارد خانه او شوند . البته بعضی از میهمانان توانسته بودند زودتر وارد خانه شوندو بعضی دیگر نیز از سد ماموران امنیتی گذشته و وارد خانه می شوند. بنا به گزارش های رسیده ماموران امنیتی میهمانان خانه شهید را به دلیل حضورشان در آن مکان بازجویی می کردند.
باوجود تمامی این ممانعت های امنیتی و محدودیت حضور در خانه شهید باکری، میهمانان باقی مانده در خانه شهید باکری موفق به تلاوت قرآن می شوند و همچنین بعضی از خانم ها سخنانی را در خصوص حفظ حرمت شهیدان و حفاظت از آرمان های انقلاب که حاصل خون هزاران شهید است ایراد می کنند.
همچنین در این دیدار لوحی نیز به همسر شهید باکری اهدا می شود. میهمانان دلیل اهدای این لوح را دلجویی از خانواده این شهید به دلیل اتفاق های پیش آمده در روزهای اخیر و همچنین تجدید میثاقی دوباره با خون شهدا ذکر می کنند.
متن این لوح به شرح زیر است:
بسم رب الشهدا
سرکار خانم فاطمه چهل امیرانی؛
همسر شهید بزرگوار حمید باکری
بانو! به یاد داری که گفتی : “گفت: «من فقط برای احسان خودم جبهه نمیروم. من برای تمام احسانها میروم.»” او رفت، رفت تا برای همه احسان ها و آسیه ها پدری کند، او رفت تا دست هیچ نامحرمی تن فرزندان این سرزمین را لمس نکند، او مجنون وار رفت اما نمی دانست که پس از او، پس از تمامی مردان خدایی در سرزمین مادری نا اهلان و نامحرمانی خواهند آمد که به نام مقدس بسیج تن فرزندان این سرزمین را نانجیبانه با باتوم و گلوله لمس می کنند.
فاطمه جان! فتح المبین، بیتالمقدس، رمضان، مسلم بن عقیل و والفجر نامهای آشنای زندگی تو هستند اما مجنون، آشنا ترین نام است؛ مجنون که حمید را از تو گرفت تا نبیند که امروز بر خانواده شهدا چه می گذرد؛ نبیند که امروز دخترکان سرزمینش گلوله می خورند و چشم بر آسمان می دوزند ، نبیند که پسرکان سرزمینش امروز محروم از تحصیل، در اوین درس شرافت و آزادگی می خوانند و نبیند که بر سر آرمان ها و آرزوهایش چه رفت.
خواهرجان! قسم به خاک مجنون و قسم به خون پاک حمید تو و همه باکری های غلطیده در خون سرزمینمان، اجازه نخواهیم داد اندیشه هیچ نا اهل و نامحرمی پاکی و معصومبت فرزندان شهدایمان را آماج تهاجمات اهریمنی خویش قرار دهد. اجازه نخواهیم داد که هیچ نا اهل و نا محرمی شهدایمان را مصادره کند و به خانواده هایشان بی حرمتی روا دارد و اجازه نخواهیم داد که هیچ نا اهل و نامحرمی آرمان های امام، انقلاب و شهدا را با زیاده خواهی و خشونت طلبی لگدمال کند که پایداری این راه تاکنون، حاصل تحمل مصائب شیرین تو و هزاران همسر و مادر رنج کشیده این سرزمین است.
ما سر بر آسمان می گیریم و مظلومیت شما و شهدایتان را شهادت می دهیم با شما می مانیم و صبور و مقاوم به استقبال سبزی بهار این سرزمین می رویم با این یقین که طلوع صبح آزادی نزدیک است.
«الیس صبح بقریب؟»
مجمع زنان اصلاح طلب، شاخه و کمسیون زنان حزب مشارکت ایران اسلامی، خانواده های زندانیان سیاسی و خانواده های شاکیان از کودتاگران نظامی
صبر کن حاجی! از کدام مرز گذشتید که به «مجنون» رسیدید؟
پاسخحذفبرای خواهرم آسیه باکری
مرحبا، سپاه!
هفته ی دفاع مقدس، یعنی این .
مرحبا سپاهی!
از خانواده ی شهید باکری هم یاد کردید.
خسته نباشی رزمنده !
راه خانه ی شهید باکری را هم یاد گرفتید.
مرحبا فرمانده!
اسیر هم که گرفتید .
….
راستی حاجی! .. نگفتید ؟ کدام خاکریز را زدید ؟ …. صبر کن حاجی ! …نگفتید از « کدام مرز » گذشتید که به « مجنون » رسیدید؟