از آن جمعه تاریخی برای من و شاید تاسف بار برای تو، هنوز دشنامت در گوشم پیچیده است که گفتی :"مرگ بر منافق".
انگار همین دیروز بود، آبان شصت، که این دشنام را به مادرم و خانواده ام دادی و من ندانستم، خانواده مبارز دهه پنجاه، چگونه منافق شد به چند ماه؟ تنها به مخالفت با تو؟ و طنین "مرگ بر" هیچ گاه نگذاشت سوال ام را بپرسم و پاسخی بشنوم.
بعد از گذشت کمتر از یک ماه از آن آخرین جمعه ماهی که مبارکش می دانی و برای من ماهی است چون همه ماه های خدا، سه هفته ای کم یا بیش می گذرد، اما نعره ات در گوشم پیچیده است هنوز که :"مزدور اسراییل". لحن ات، کلام ات و صدایت انگار تغییر نکرده از 28 سال پیش تا الان که مزدور خواندی خانواده ام را آن بار، شاید آمریکایی و من نفهمیدم پول آن مزدوری کجا رفت و به کجای خانواده ما رسید و سوالم در هیاهوی تو و هواداران و دوستانت گم شد.
از آن روز که رو در رو ایستادیم، کمتر از ماهی می گذرد و هنوز چهره بر افروخته از خشمت، مقابل دیدگانم هست که لبانت می جنبید به توهینی :"غسل نکرده هایش بروند خانه" و مادر همسرم، لبان خشک از روزه اش می لرزید به فحشی که نشنیده بودم تا آن روز از او.
اصلا انگار تغییر نکرده ای از سال های کودکی من؛ هنوز چهره و رفتارت، همان قدر تند و تیز است. با همان سوال های تمسخر آمیز همیشگی:"حجابت را آقا دزده برده؟"، نمازت را خوانده ای و داری بازی می کنی؟" و من هیچ وقت تا آن روز، رو در رویت نبودم هیچ که بپرسم دین من و ایمان من، تو را چه کار ؟
اما حتما شنیدی آن روز فریاد مرا، توهین مرا؛ نمی شود نشنیده باشی، مزدور را من هم به تو گفتم، آن هم با ترکیب بسیجی. من هم با غیض در گوش تو خواندم:" ما اهل کوفه نیستیم، پول بگیریم بایستیم." من هم مرگ تو را خواستم، من هم.
سال ها بود که آن قدر نزدیک به هم نبودیم. از سال 60 که از من و خانواده ام فاصله گرفتی، با نیش هایت، زخم زبان هایت و گاه هم بی حرف، دیگر ندیدمت. مثل خیلی های دیگر؛ خبر آن ها را بعد ها از قبرستان، زندان یا خارج از ایران گرفتم، اما تو را می دانستم کجایی، فقط رو در رو نبودیم. صدایت و فریادت را می شنیدم اما رویت را نمی دیدم.
آن روز بالاخره آن قدر به هم نزدیک شدیم که تو هم صدای من که نه، فریاد خشمگین من را بشنوی، فحش های مرا، توهین های مرا.
آن روز، بعد از سال ها، دوباره دیدمت از نزدیک و صدایت را همراه با دیدن چهره و حرکت لبانت شنیدم. چقدر حرف داشتم بگویم؛ بگویم من هم ایران را دوست دارم؛ بگویم من هم دلم می سوزد به خیلی درد ها که می رود بر سرزمین ام؛ بگویم پدرم، مادرم، مادر همسرم و خیلی های دیگر از اطرافیان دور و نزیدک ام به اندازه تو و گاه بیشتر، مذهبی اند و معتقد به آنچه تو ارزش می دانی و محترم می شمارند آنچه برای تو مهم است. بگویم همان سال ها که تو مرا محکوم به "ضد انقلاب" می کردی، عکس تمام بزرگانی که سال ها بعد تو شناختی شان، به احترام در خانه ما بود و هنوز مدرسه نرفته، نام تمام شان را می دانستم؛ طالقانی محبوب کودکی من بود و خمینی، پدر بود قبل از آن بی رحمی ها.
بگویم کودکی که به جاسوسی می فرستادی خانه ما، برای من، تنها همبازی بود و تو تخم بی اعتمادی و ترس از همدیگر را کاشتی درون ما؛ تو خبر چینی از صمیمیت ها و صداقت های بین مان را یادش دادی. بگویم اصلا منافقی که می گویی و می گفتی، منم، من، اما تو مرا به نفاق و دورویی واداشتی که برای زخم زبان نشنیدن از تو، حرف هایم را نزنم و جور دیگر باشم.
خیلی حرف ها داشتم، می خواستم بگویم و پاسخی بشنوم اگر هست که اگر مادرم را واداشتی با زور و تحقیر و فشار که بگوید معتقد نیست به آنچه تو بد می دانی، ایمانش را نگرفتی هرگز. بگویم که من از حکومتی که تو سنگش را به سینه می زدی و می زنی، هنوز هم متنفرم که تخم اش را تو کاشتی که کٌشتی عزیزانم را بی آن که بگویی کدام عدالتخانه جرم شان و سزای جزمشان را ثابت کرده بود.
خیلی حرف ها داشتم، می خواستم بگویم با بغض که من با همه ظلم هایی که بر من رفت، تو را دوست داشتم. بچه هایت، هم بازی های من بودند و خودت، خویشم، آشنایم و تو همه چیز را در هم آمیختی و بر هم زدی همه ان روابط را.
نمی دانم تو که سال ها، زنگ صدایت، فریادت و هوارت در گوشم پیچیده بود، آن روز، آن روزٍ رو در رو هم باز حرفی داشتی که بزنی؛ من اما دوست داشتم از تو هم بشنوم. حرف هایت را، صدای بی خش و صاف و صادقت را بشنوم، خودت را بشنوم.
آن جمعه مرا دیدی اصلا؟ آمده بودم تا ببینی من هم مثل پسر همسایه بزرگ شده ام. ببینی من هم می فهمم. من هم برایم مهم است خیلی چیزها و برایش حاضرم کتک هم بخورم – که خورده بودم آن سال ها هم – اما تو باز مرا "بازیچه" خواندی؛ تهمتی که می زدی تمام آن سال های دهه شصت به من که "بچه" ام و "نادان" و به مادرم که "بازیچه دست بزرگان قدرت طلب" شده است. آمده بودم تا ببینی مرا که همه حرف های آن سال هایت را شنیدم، مادرم را خود، به نقد کشیدم و آن روز آمده بودم تا سرنوشت خودم را خودم بسازم و تو باز "بازیچه" ام خواندی.
آن جمعه آمده بودم که ببینی اگر برادرم به نوجوانی، اسلحه ات را برداشت از سر کنجکاوی و تو آن را لای پرونده مادرم چپاندی، من امروز دستم خالی است، نه که بگیرم سنگی یا آتش زنه ای و نه حتی که مشتش کنم به اعتراض. دستم خالی است تا بگیرم دست برادرم را تا هجوم وحشیانه دوستانت، خواهر و همسرم را لگد مال نکند. دستم خالی است تا به آسمان بلندش کنم به نشانه آزادی که دریغش کردی در خانه و بیرون خانه در تمام آن سال ها و کودکی های فراموش شده ام. تا نشانت دهم اگر دایی ام را به جرم ارتکاب به خشونت با خشونت و بی قانون کٌشتی، من امروز اعتقادی به خشونت ندارم وتو آن روز هم به نام دینی که همه جا علمش کردی بر سرم، مشت کوبیدی، چوب زدی و گلوله انداختی.
آن جمعه آمدم و دیدم که هنوز همان قدر بی صبر و بی شکیبی. زود از کوره در می روی، نمی شنوی همه حرف را و ندانسته تنبیه می کنی صاحب کلام را. دیدم هنوز از جایگاه قضاوت، پایین نیامده ای و هنوز حکم می رانی و حکم اجرا می کنی خود.
آن جمعه هم گذشت. تو رفتی اما من هنوز صدایت را می شنوم، هنوز زنگ صدایت در گوشم می پیچید:"منافق" و من، تنها مخالفم با آن چه تو معتقدی بدان.
و امروز تنها می خواهم بگویم، من به آنچه تو اعتقاد داری، باور ندارم که شاید بیزار باشم از آن، اما به اعتقاد تو احترام می گذارم. تو هم حاضری به اعتقاد من احترام بگذاری؟
و امروز می خواهم بگویم احترام بگذاری یا باز چماق و دشنه برداری، من به اعتقادت احترام می گذارم اما باز هم مقابلت خواهم ایستاد، با دست خالی، با ایمان.
کاش آن روز که رو در رو می شویم باز، صدایم را بشنوی و حرف بزنی تا صدایت را بشنوم. در ۱۳ آبان!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر