روز عاشورا "بهار" برگشت...
مشاهدات شاهد سبز"دريا" از عاشوراي تهران
مشاهدات شاهد سبز"دريا" از عاشوراي تهران
دستاي گرمش و حس ميكنم روي گونه هام كه ميخواد اشكاي سردم و پاك كنه...
- دختركم ! چشمات و باز كن و ببين. مگه نمي خواستي شاهد باشي؟ مگه نگفتي ميخواي تمام لحظات برات باقي بمونه ؟ چشمات و بازكن !
- ميترسم بابا... ! ميترسم منطق ام ديگه جوابم و نده ، ميترسم نتونم عاقل باشم ، ميترسم بابا...
...
مامان و از بيمارستان رسونديم خونه ، كاراش و مرتب كردم و راه افتاديم. دسته ها دارن حركت ميكنن و سينه زن ها پشت شون سينه ميزنن . دلم تاپ تاپ ميكنه واسه زودتر رسيدن. نكنه دير بشه ؟! با وضع مامان اصلا" تصور نميكردم كه مرخص بشه و بتونم خودم و برسونم. پيچيديم تو اميرآباد . بعد از فاطمي ماشين و پارك كرديم و پياده راه افتاديم. يه دسته 40 ، 50 نفري الله اكبر گويان دارن ميان. اون طرف كلي آدم جلوي پارك لاله جمع شدن و دارن ياحسين ميگن... خيالم راحت شد كه دير نكرديم. چندتا كوچه مونده به بلوار... رسيديم سر يه تقاطع اما ديديم همه دارن فرار ميكنن سمت بالا. بابا گفت : دريا اگر ديدي حمله ميكنن ندو ، فقط راه برو... اگر بدويي ميان دنبالت ، فقط راه برو و آرامش ات و حفظ كن .
نگاهش ميكنم ، ته چشماش پر از دلواپسيه ولي به روم نمي آره ... تو اون نگاه دلواپس يه علامت سوال مونده بدون جواب ...! ميدونم داره خاطرات سي سال پيش و دوره ميكنه. رفتيم توي كوچه. ته كوچه بازم به خيابوني راه داره كه نهايتا" ميرسه به بلوار. سر بلوار يه خانم بچه حدودا" دو ساله اش و بغل كرده و داره الله اكبر ميگه. ديدنش حس خوبي بهم ميده ، اون بچه بعدا" چه خاطره ايي خواهد داشت؟ نميدونم ولي اميدوارم مثل ما كسي رو سرزنش نكنه . جلوتر يه كانكس نيروي راهنمايي و رانندگي هست. چند تا پليس وايستادن و از يه پنجره كوچيك بيرون و تماشا ميكنن. اوني كه از همه جلوتره يه لبخند محو رو لباش هست ، به گمانم دلش ميخواست خلاص شه از دست لباسش و اون پنجره... . يه آقاي ميان سال كنارمون ايستاده ، ميگه ميدون وليعصر محشر كبراست ، دلم شور مي افته ( چه ميدونستم فرداش بايد تو فيلم ببينم همونجا با ماشين از رو آدم رد ميشن بي هيچ عذابي و سنگيني بر وجدان شون). اميرآباد و به سمت پايين و انقلاب بستن ، همين طور به طرف وليعصر. موتور سوار ها جلومون و گرفتن و با گاز دادن و سروصدا دارن تلاش ميكنن وحشت ايجاد كنن. همه يا حسين ميگن و ميرن وسط چهارراه . اونايي كه جلوترن اشاره ميكنن كه بيايين. يه زن و شوهر جوون كنارم هستن. زن ليدر شعار دادن شده... بهت و تو نگاه شوهرش ميبينم ، احتمالا" داره فكر ميكنه كه زنم چه قدرتي داشت و من نميدونستم ! موتوري ها حمله ميكنن ، نيروهاشون خيلي كمه و و فقط ميتونن يه كمي جمعيت و پراكنده كنن . تا همه ميان فرار كنن يه دفعه يه مردي با صداي خيلي بلند الله اكبر ميگه و داد ميزنه نترسين ! فرار نكنين ! همه ميخكوب ميشن سر جاشون و شروع ميكنن دنبالش الله اكبر گفتن. صداي طبل مياد ...! همه با تعجب همديگه رو نگاه ميكنن ، يعني دسته هم وارد راهپيمايي شده ؟ اثر اشك آورهايي كه زدن هنوز هست و گلو رو آزار ميده ولي چيزي از طنين صدا كم نميكنه. صدا نزديك تر ميشه و همه كنجكاوتر ... واااااااو ! چي ميبينيم ! آفرين به اين هوش و ذكاوت كه صد برابر زور بازو به دادمون رسيد... پسرا از بالاي خيابون تمام سطل هاي فلزي و جمع كردن و با سنگ محكم بهش ميكوبن ، صدايي مثل طبل ميده شايد هم قوي تر چون چندتا باهم هستن....
گروم ... يا حسين ... گروم ... ميرحسين ...
انگار يه دفعه به همه انرژي تازه دادن ، همه دورشون جمع ميشيم ، همزمان سيل جمعيت از بالا سر ميرسه ... روز قدس و ديدم ولي اين جمعيت خيلي بيشتره . يا حسين ... مير حسين... يا حسين ... مير حسين
موتوري ها وادار به عقب نشيني ميشن ، اين يعني انرژي مضاعف ، مردم هم پيشروي ميكنن . دخترا انگار ترس و نميفهمن ، پسرا انگار صداشون چند برابر قوي شده ... چندتا خانوم مسن ميرسن كنارم ، يكي شون ميگه دخترم اين روزا روزاي شماست ، قدرش و بدونين ، دارين ايران و سربلند ميكنين ، كاش هم سن تو بودم . بغضش گرفته و با همون صداي گرفته يا حسين ميگه . طاقت نميارم بغلش ميكنم كه بغضش تو بغلم ميشكنه .
- پسرم شهيد شده ، وقتي داشتم راهي اش ميكردم به اونم گفتم داره ايران و سربلند ميكنه ... هم ايران و سربلند كرد و هم مادرش و... مطمئنم يه جايي همين وسط هاست و داره تماشا ميكنه ، ميدونم اگه خونه بمونم ازم دلگير ميشه .
ميبوسمش ، بوي آزادي ميده ، بوي بهار ، بوي علف هاي تر بارون خورده...
حمله كردن ، مردم سلاحي ندارن جز سنگ . به طرفشون سنگ پرتاب ميكنن شايد كمي عقب برن . همزمان اشك آور زدن ، نه يكي كه چند تا ... جايي رو نميبينم ،بابا دستم و گرفته و ميكشه تو يه خونه . هر كي سيگاري بود ، سيگاري گرفته و داره فوت ميكنه تو صورت مون . 15 ، 20 نفريم ... صداي سرفه قطع نميشه و صداي نفرين عرش و ميلرزونه .
- بابا اون خانومه ؟ كو؟
- ديدم بردنشون خونه بغلي...
اينايي كه حمله كردن لباس نظامي ندارن . با چوب و چماق و زنجير و چاقو... ، از نگاهشون نفرت ميباره . كاش ميدونستم منشا اين نفرت كجاست ؟ انگيزه اين چماق كشيدن چيه ؟
يه دختر و وسط كوچه گير آوردن و مثل گرگ هايي كه يه بره تنها پيدا كنن حمله كردن سمتش ، دخترك اومد فرار كنه ولي پاش پيچ خورد و افتاد زمين . چنان با لگد و چوب ميزدنش كه انگار تمام انتقام شون و ميخواستن ازش بگيرن . ولي كدوم انتقام ؟ به چه گناه نكرده ايي؟ دخترك فقط دستهاش وگرفته بود جلوي چشماش كه آسيب نبينه. چند تا از كسايي كه تو پاركينگ بودن و از پشت شيشه ميديدن شروع كردن به داد زدن و ناله و نفرين كردن كه يه دفعه بابا گفت:
- اين جا داد نزنين ، يه كاري بكنين ...
چند تا از پسرا گفتن ما ميريم سمتشون ، دخترا بيان از زير دست و پا بيرون بيارنش . باقي هم كه ببينن ما رفتيم ، اونا هم ميان .
تو كسري از ثانيه تصويب شد. در پاركينگ و باز كردن و پسرا رفتن ، ما هم پشت سرشون . تا لباس شخصي ها به خودشون بيان رسيديم . دخترك به گمانم از حال رفته بود يا ديگه نايي براي حركت نداشت . تا اومدم دستش و بگيرم يكي با چوب زد به بازوم ، تا برگردم يكي ديگه به پشتم خورد . درد داشت اما دردش شيرين بود ، نه من كه هيچ كس از درد آخ نگفت ... درد آزادي ، ناله نداره. همه لبخند ميزدن به درد ، همه استقبال ميكردن از زخم . به هر زوري بود كشيديمش تو پاركينگ . باقي هم به كمك پسرا اومدن و مزدور ها رو فراري دادن. دخترك صورتش خوني بود ، گمانم دماغش بود . يه كاپشن و گوله كرديم و مثل بالش زير سرش گذاشتيم ، يه كمي آب به گلوش ريختيم و صورتش و پاك كرديم . چشم باز كرد ، خنديد و گفت مرسي ... . يه پسر با يه مردي رسيدن . مرد تا دخترك و ديد پريد بغلش كرد. پدر و برادرش بودن . دختر ميخنديد و باقي همه گريه ميكردن ، پدرش همچين محكم بغلش كرده بود انگار تازه به دنيا اومده...
چشمام و بستم ...
دستاي گرمش و حس ميكنم روي گونه هام كه ميخواد اشكاي سردم و پاك كنه...
- دختركم ! چشمات و باز كن و ببين. مگه نمي خواستي شاهد باشي؟ مگه نگفتي ميخواي تمام لحظات برات باقي بمونه ؟ چشمات و بازكن !
- ميترسم بابا... ! ميترسم منطقم ديگه جوابم و نده ، ميترسم نتونم عاقل باشم ، ميترسم بابا...
بغلم كرد كه يهو بي اختيار گفتم آخ ... درد تو تنم چنگ زد اما غصه ندارم ، اگر اون چماق بهمون نميخورد بهار به پدرش برنميگشت ، اسمش بهار بود ... به فال نيك گرفتم ، بهار ما هم به همين زودي ها برميگرده .
- بريم ، البته اگر ماشين سالم باشه ، مادرت و تازه مرخص كرديم . استرس براش اصلا" خوب نيست. موبايل ها هم كه قطع شده. حتما" تا الان نگران شده.
راه افتاديم سمت ماشين ، نه ما كه همه همين طور بودن . كسي قصد درگيري با اين جماعت و نداشت . همه راه افتادن كه خودشون و آماده كنن براي شام قريبان ، چه شام قريباني كه هنوز نميدونستيم بايد چله بشينيم براي شهدامون ... .
0 نظرات :: روايت شاهيد عيني عاشورا: روز عاشورا "بهار" برگشت...
ارسال یک نظر