. ادامه راه سبز(ارس)» آمنه کشاورز: خبر تعرض به خانه ی شهید باکری را که می خوانم، مبهوت می شوم . بغض می کنم . خدایا صحرای کربلا که می گویند همین است؟ مبادا نفرت سراغ ام بیاید. به خدا پناه می برم. در خلوتم، یک بار دیگر نامه ی همسر شهید باکری را می خوانم. از شجاعت اش ، قوتِ قلب می گیرم و یادم می آید که من دیگر آن دختر کوچک دبستانی نیستم. به دوست پناه می برم و نام « او» ، آن « برادرِ پاسدار » را می گویم.( ۱ )
نامه ی همسر شهید باکری را که می خوانم، بر می گردم به گذشته های دور. سی سال پیش، سال های اول دفاع مقدس …
مدرسه نرفته، خواندن و نوشتن را بلد بودم و همه ی کتاب های برادرهای بزرگترم را خوانده بودم. همه یعنی چند جلد کتاب کهنه ی رنگ و رو رفته، با ورق های کاهی و اغلب ریخته و نیمه ناتمام.
از دبستان و کتابخانه ی دبستان، فقط سعدی را یادم می آید که لابه لای چند کتاب دیگر، روی تاقچه ی اتاق مدیر، خاک گرفته بود و مثلاً کتابخانه ی مدرسه آنجا بود. پدر یکی از هم کلاسی هایم دبیر بود و ضامن ام شد و کلیات سعدی را از ناظم مدرسه چند روزی به امانت گرفتم. ناظم که گویی به اکراه به این کار تن داده بود، چند بار تذکر داد که پاره اش نکنم و چندین بار هم یادآوری کرد که خواندن این کتاب برای من هنوز زود است و نصیحتم کرد که فهمیدنش برایم کار سختی است و مثلاً نوازشم کرد که این کتاب برای تو سنگین است و هزار سفارش که مبادا خط خطی اش کنم.
کلاس اول دبستان را با همان یک کتاب سر کردم. تعجب نکنید، تنها کتابخانه ی شهر تعطیل شده بود و کسی هم در شهر کوچک ما کتاب فروشی نمی کرد و اگر هم می کرد، کسی نمی خرید و اگر کسی هم می توانست بخرد، آن یک نفر من نبودم.
به دوم دبستان که رسیدم، با «او» دوست شدم. یادم نمی آید، از چه کسی اسمم را شنیده بود و کِی سراغم آمد و حتی فراموش کرده ام برای اولین بار او را کجا دیدم. «او»، ماههای اول خودش برایم کتاب می آورد. هر چند روز یک بار و هر بار دو کتاب. یکی دو بار هم خلاصه ی کتاب هایی را که می خواندم، برایش می نوشتم. گاهی هم می خواست که خودم هم داستانی سر هم کنم و برایش بنویسم. از شما چه پنهان همان اندازه که خواندن برایم شیرین و راحت بود، نوشتن برایم سخت بود تلخ.
کتاب خواندن ام که بیشتر شد، یک روز دستم را گرفت و با خود به ساختمانی در همسایگی مدرسه برد. نام ساختمان هم به خوبی یادم نیست، چیزی شبیه ستاد یا روابط عمومی، شاید هم کمیته، تدارکات، ستاد مشترک! واقعاً یادم نیست. آن روزها این کلمه ها را اصلاً نمی شناختم.
آن روز دربِ یکی از اتاق های ستاد، را برویم باز کرد. انگار در بهشت را برایم باز کرده بودند. از روی بسته های خرما و پسته های خامی که بسته بندی شده بودند، پریدم و خودم را به کتاب ها رساندم. یک عالمه کتاب و این برای من یعنی آخرِ دنیا. اولین کتابی را که دستم گرفتم شروع کردم خواندن. اصلاً فراموش کرده بودم کجا هستم و چرا آنجا آمده ام. حتی حضور «او» را هم فراموش کرده بودم.
نزدیک شدنش را نفهمیدم، اما گرمی نگاهش را روی صورتم احساس کردم و اغراق نیست اگر بگویم الان هم همان گرمی نگاه را احساس می کنم. – بعضی نگاهها هیچ وقت تمام نمی شوند.
با گرمی نگاهش به خودم آمدم. مهربان تر از همیشه گفت: هر بار فقط دو کتاب. پسته هم دوست داشتی بشکن و بخور. ولی یادت باشد پسته ها و خرماها را باید باید بفرستیم جبهه…
روزها گذشت. حالا دیگر محرَم آن بهشت گم شده بودم. هر بار کلید آن اتاق جادویی را از«او» می گرفتم و سراغ کتاب ها می رفتم و مراسم خوردن کتاب و شکستن پسته تکرار می شد. یکی دو ماه بعد، برادرم را هم به مراسم کتاب و پسته دعوت کردم، که او هم دست کمی از من نداشت…
یکی از همان روزها، چیزی شبیه نشریه برایم آورد که یکی از قصه هایم در آن چاپ شده بود -شاید هم چاپ کرده بودـ. نشریه ای تک رنگ، با کیفیتی پایین و مثلاً جلدی سبز رنگ.
کلاس سوم که رفتم ، به خاطر چاپ آن قصه ، در مراسم بازگشایی مدرسه، توسط فرماندار – شایدم بخشدار- تشویق شدم و یک عدد «مداد پرچمی پاکن دار» جایزه گرفتم. آن روزها داشتن مداد پرچمی پاکن دارِ اصل! برای من یک آرزو بود. سالها بعد در دانشگاه فهمیدم که آقای فرماندار هم آدم مشهوری شده است و هنوز هم فرهنگی است.
آخرین باری که «او» را دیدم، اجازه داد یک کتاب را برای همیشه برای خودم بردارم. همین اندازه یادم می آید که کتابی بود از محمود حکیمی، در قطع جیبی. موضوعش هم خاطرات یک پزشک در آفریقا بود. ما باید از آن شهر مرزی می رفتیم! و دیگر او را ندیدم. آن کتاب و دو جلد نشریه ای که برایم آورده بود در حین اسباب کشی گم شدند. از یاد آن «برادرِ پاسدار»، از کتاب هایی که برایم می آورد و از آنچه برایش می نوشتم، نام قصه ای را یادگاری دارم که چاپ شده بود؛ «آزادی».
( ۲ )
نامه ی، همسر شهید باکری را که می خوانم، خاطرم بر می گردد به سی سال قبل. خانه ی پدری و پدربزرگ ها. بجز پدرم که اهل سیاست نبود و سرش به کار خودش گرم بود، باقی عموها در یکی از احزاب مخالف جمهوریِ اسلامی عضو شده بودند. هر بار هم که به خانه ی ما می آمدند و سخنی از آنها می شنیدم، ماجرای ظلم هایی بود که «پاسدار» ها به ما می کنند و حقی که «رژیم» از ما خورده است. فضای غالبِ خانه و طایفه و حتی محله همین بود. کلاً میانه ی خوبی با رژیم نداشتند و از شما چه پنهان هر روز آرزو می کردند سقوط کند.
حتی یادم هست که یکی از همسایه ها رفته بود کمیته و گفته بود که ضد انقلاب به خانه ی ما، رفت و آمد دارد. پدرم را هم یکی دو هفته گرفتند و گویا تا پای اعدام هم رفته بود و اگر گریه و زاری مادرم پیش قاضی شرع – یا حاکم شرع – نبود که او هیچ کاره است، شاید پدرم را هم اعدام کرده بودند. مادرم، آن روز ماجرای عضویت خواهرم و بقیه را گفته بود و از آن روز تا سالهای سال خواهرم را ندیدیم. به خواهرم که می رسم، یادم می آید یک بار که در شهر جار می زندند چند نفر از منافقین را کشته اند و جنازه های شان را در شهر می گرداندند، همراه مادرم با عجله دویدیم و خودمان را سر خیابان رساندیم که شنیده بودیم یکی از آنها زن است. آن روز هم از یادم نمی رود که اولین باری بود جنازه می دیدم …
در فضای آن خانه و آن محله، منِ هفت، هشت ساله، هیچ وقت جرات نکردم که از «او» بگویم. هیچ وقت جرات نداشتم نامش را ببرم و به عموهایم و دایی ها بگویم: «پاسداری» که من می شناسم با پاسداری که آنها می گویند یکی نیست. می ترسیدم. می ترسیدم چیزی بگویم و من یا «او»، شاید هم هر دو را قربانی خشونت کنند …
( ۳ )
نامه ی همسر شهید باکری، را که می خوانم، خاطره هایم جان می گیرند. نام هایی که در نامه ی او می بینم، مرا به یاد نخستین کسی می برند که میان آن همه محرومیت و خشونت و نفرین و نفرت به مراسمِ «شکستنِ پسته و خوردن کتاب» دعوتم کرد…
نامه ی فاطمه خانم را که می خوانم، آرزو می کنم که ای کاش «آن روزها» بزرگتر بودم. کاش می توانستم همه ی فامیل را جمع کنم و به میهمانی آن «پاسدار وطن» ببرم و از آنها بخواهم در کنار هم کتاب خواندنم را نگاه کنند. کاش می توانستم آنها را به گرمی نگاه «آن برادر پاسدار» دعوت کنم. کاش بزرگتر بودم و بزرگترها را با نگاه گرم اش آشتی می دادم .. کاش …
نامه ی همسر شهید باکری را که می خوانم و این خاطره ها را می نویسم؛ می بینم «یک نام» میان خاطره هایم گم شده است. تنم می لرزد. از خود می پرسم، چرا هنوز هم جرات نمی کنم نام آن شهید وطن را بر زبان بیاورم؟ این بار از چه «کسانی» می ترسم؟ این بار «خشونت و نفرتِ» کدام برادر بزرگ مرا می ترساند؟
(۴)
خبر تعرض به خانه ی شهید باکری را که می خوانم، مبهوت می شوم. بغض می کنم. خدایا صحرای کربلا که می گویند همین است؟
نه ! مبادا نفرت سراغ ام بیاید. به خدا پناه می برم. در خلوتم، یک بار دیگر نامه ی همسر شهید باکری را می خوانم. از شجاعت اش، قوتِ قلب می گیرم و یادم می آید که من دیگر آن دختر کوچک دبستانی نیستم. به دوست پناه می برم و نام «او» ، آن «برادرِ پاسدار» را می گویم. شاید در این غربت فاطمه، غمی کم شود. شاید هم رزم های باکری کمی همت کنند و آن ها هم شهید «همت» را به یاد بیاورند…
شعر عبدالجبار کاکایی در حمایت از خانواده ی شهیدان همت و باکری: عبدالجبار کاکایی شاعر سرشناس در پاسخ به فراخوان برای موضع گیری در مورد حمله به خانواده شهیدان همت و باکری شعری را در وبلاگ خود منتشر کرد.
۱
بیدار می شوم
با بوق ممتد کامیونهای نیم شب
شهر از خروش و همهمه خالی ست
جز خش خش سپور صدا نیست
در دور دست پنجره ام پیداست
برج بلند میلاد
آرام می وزد
در خواب پرده های اتاقم باد
۲
بیدار می شوم
بیدار تر این بار
از شرم رنگ ریخته بر دیوار
تصویر باستانی یک سردار
در دور دست پنجره ام پیداست
سروی بلند و آزاد
آرام می وزد
در خواب پرده های اتاقم باد
۳
بیدار می شوم
در پای سرو آزاد
بر بام برج میلاد
دشوار می برم
نام تو را به لب
با بوق ممتد کامیون های نیم شب
http://www.jabbarkakaei.blogfa.com
ناشناس
۵ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۲۱:۳۳تحریف دفاع مقدس با عکس های ارسالی وزارت اطلاعات
با فرارسیدن هفته دفاع مقدس جمعی از خبرنگاران به دعوت ارتش جمهوری اسلامی عازم مناطق عملیلتی غرب کشور شدند ودر سرراه خود در گردنه چارزبر به سمت اسلام اباد غرب که بعد از شکست منافقین در حمله به غرب کشور به تنگه مرصاد معروف گردیده است از محل نمایشگاهی که توسط سپاه برپاشده است بازدید کردند.
به گزارش خبرنگار کلمه، در این نمایشگاه تصاویر طوری در کنار هم قرار گرفته تا به بیننده القاء کند که رهبران و مردمی که به تقلب در انتخابات اعتراض داشته اند با منافقین در یک مسیر قرار دارند.
بنابر گزارش های رسیده، این حرکت برگزار کنندگان نمایشگاه مورد اعتراض بسیاری از خبرنگاران و جوانان بسیجی که برای بازدید از جبهه ها اعزام شده بودند قرار گرفت که منجربه درگیری لفظی شدید بین مسئولین نمایشگاه و بازدید کنندگان شد.
به دنبال شدت گرفتن اعتراضات، مسئولین این نمایشگاه دروغین اظهار می دارند این تصاویر توسط وزارت اطلاعات برای ما ارسال شده و فقط حسب دستور مقامات بالاتر مجبور به الصاق این تصاویر شده اند
سرباز گمنام
۷ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۸:۳۳از خر بودنتان لذت می برم .
آنها که با نام شهید همت برای خود خانه و کاشانه در ست کرده اند از اوباش وابسته به هاشمی هستند و همچون فرزندان او برای نظام ما واق واق می کنند .
آنقدر واق واق کنید تا جونتون در بیاد.
سایتها و وبلاگهایتان فقط برای لذت بردن از زجر تان قابل تماشا است .
مخصوصا وقتی حرفهای برخی از نوکران انگلیس و آمریکا را چاپ می کنید .
باور کنید از ته دل دعا می کنم تا جنگی بین ما و آمریکا رخ بده چون اونموقع اول سگهای ولگرد داخلی را به جهنم می فرستیم
یک بسیجی وفادار به نظام.
ناشناس
۷ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۸:۴۳از زجرهاتون لذت می برم .
بنویسد تا مایه لذت ما شوید.
ناشناس
۷ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۸:۴۵خوب براي همينه كه مردم به امثال شما ميگويند سگهاي هار ولايت! و ملت حسابتان را از بسيجيان واقعي و مردمي سوا ميداند.
فعلا كه شماها به پارس كردن و پاچه گرفتن افتاده ايد و دهانتان كف كرده و بهتر است واكسن هاري تزريق كنيد!
به اميد شفا
هستي
۷ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۹:۱۷شباهتهاي اين ناشناس ما و هند جگرخوار: «درسهايي از تاريخ»
هنگامی که کفار قریش به طرف احد برای جنگ با پیامبر در حرکت بود، "هند" گفت: باید محمد یا علی یا حمزه را بکشم برای همین «وحشی» را بر این کار گماشت و وعده هایی به او داد!.
وحشی گفت: «من قادر به کشتن پیامبر و علی نیستم ولی برای "حمزه" کمین می کنم». با همین نیت نقشه کشیدند وآن بزرگوار به دستور هند (اكله الاكباد العين ابن اللعين..)به شهادت میرسد.
هند دستور داد سینه مبارک حضرت حمزه را بشکافد و جگرآن بزرگوار را خارج کرده و مانند سگ به دندان گرفت ولی جگر مانند سنگی شد و دندانش کارگر نشد وآن را روی زمین انداخت واز آن روز «اکلة الاکباد» شد.
بعد خودش با خنجر گوش، بینی واعضای بدن حضرت حمزه را برید و به گردنش انداخت و چنان شد كه دوست ودشمن همگي گريستند.
بااین همه جنایت، پیامبر، هند و همسرش ابوسفیان را که با اکراه مسلمان شدند را پذیرفت!. اما همه آن ها به ظاهر مسلمان شدند و هیچگاه در دلشان ایمان نیاوردند. که قران گواه بر آن است.
ميراث علوي
۷ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۹:۴۶ضمنا من هر چه به مغز ناقص خود فشار آوردم رابطه جنگ بين ايران و آمريكا كه به نظر ميرسد نگارنده بمانند دولتان كنوني بسيار علاقه مند به اجرايي شدن اين واقعه تلخ است را با اينكه اول در داخل به كشتار مي پردازند!... پيدا نكردم الا اينكه ايشان با زبان بي زباني ميخواهد بگويد كه زماني كه قرار باشد ما قدرتطلبان حكومتي و نظامي برويم!، از ايراني و ايران ويرانه اي بيش بجاي نخواهيم گذاشت!
نقل قول: «باور کنید از ته دل دعا می کنم تا جنگی بین ما و آمریکا رخ بده چون اونموقع اول سگهای ولگرد داخلی را به جهنم می فرستیم»(!)
ميراث علوي
۷ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۲۰:۳۹بسیجی مزدور نظام! این همه گهر افشانی وپایبندی حضرتعالی به اخلاق اسلامی! را در محضر کدام منبر و طبق کدام آیه یا حدیث فرموده اید؟
ناشناس
۷ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۲۱:۲۱