پیشکش به شما خوبان (نجواهای محمد نوری زاد در زندان اوین)
. ادامه راه سبز(ارس): براین باورم که در عالم ، نمی توان چیزی را همسنگ محبت و مهر : برترازو نهاد . چرا که مقایسه و چند و چون عطوفت مادری ، جز با همان که خاص خود اوست ، راه به خطا می برد . مرا نیز در اقیانوس مهر شما ، جز گمگشتگی و عجز چاره ای نیست . که اگر چاره ای نیز بوده باشد ، همانا غواصی در آن گستره ی بی کرانه است .
چندی است به این می اندیشم که یک مور ناپیدا چون من ، می تواند آیا در پاسخ به این همه محبت جاری ، ران ملخی به پیشگاه سلیمان مردمان خویش تقدیم دارد ؟ به دارایی های خویش که نگریستم ، دیدم در میان همه ، می توانم گوهری برآورم که چه بسا شایسته ی شاًن شما باشد . شمایانی که در این چند وقت آزادگی ، چه پیش از زندان و چه در ماههای تلخ زندان ، با من و خانواده ام همراه و همدل بوده اید . وحتی مرا در دعاهای گاه و بی گاه خود ، نصیب و لیاقت بخشوده اید .
هدیه ی من به پیشگاه شما ، از جنس نجواست . زمزمه است . نیایش است . همان تاروپودی که سرانجام به حریر رهایی می انجامد. ” نجواها ونیایش ها” ی من در زندان ، نردبانی است که خود مرا از سلول تنگ انفرادی ، سبکبال ، تا فراز ابرها به پرواز در می آورد . اول بار که این نجواها را ” قلمی” کردم ، دیدم لطافت مواج همسخن شدن با خدای خوب ، خاصیت خوشگوار دیگری نیز دارد . وآن : قابلیت تکرار است . پس ، شب ها ، خود برای خود ، این نجواها را می خواندم و می گریستم . وباهمان الفاظ ، انرژی تازه ای می یافتم که راه رفتن بر فراز ابرها ، کمترین بهره ی آن بود.
در زندان ، من با دوستان فهیم وبا ادب و نخبه ، و به معنی واقعی : انسان ، مواجه و همنشین و هم سلول و هم بند شدم . از فهم و شعور آنان درس ها گرفتم . و از جمعی دیگر نیز که در سلول ها و بندهای دیگر بودند ، خبرگرفتم و در خلوت خود ، هم شما را و هم آنان را از مسیر نجواها و نیایش های خویش عبور دادم .
از زندان که بیرون آمدم ، حسی در من جوشید تا مگر با ” صدای خود” ، همان نجواها را ضبط کنم و در اختیار شمایان قرار دهم . پس ، مکتوب نجواهای من تقدیم به شما ، و نجواهای صوتی من ، تقدیم به زندانیان بی گناهمان . و برای این که احترام خود را به همه ی بی گناهان دربندمان ادا کرده باشم ، از میان آنان ، سه نفر را به شکل نمادین برمی گزینم و از سر تواضع و ادب ، رو به آنان سرتعظیم فرود می آورم : یکی سرکار خانم هنگامه ی شهیدی ، و دیگری : آقای احمد زیدآبادی ، و سومی : آقای محمد رضا جلایی پور .
پیشنهاد می کنم علاوه بر مطالعه ی مکتوب نیایش ها ، برای شنیدن فایل صوتی آنها ، خلوتی برای خویش فراهم آورید به قدر چهل دقیقه . این خلوت ، ضرورتی است برای همحس شدن با زندانیان . در آن خلوت بی مزاحم ، به نجواهای من گوش جان بسپرید تا با نردبان کلمه های آهنگین این نجواگر هیچ در هیچ ، یک به یک ، به سلول زندانیان سربزنید و از حال و روزشان خبر بگیرید .
من ابتدا مکتوب این نجواها و نیانش ها را به محضر شماخوبان تقدیم می دارم و یکی دو روز بعد – به شرط بقا – فایل صوتی آن را نیز به شما پیشکش خواهم کرد .
نجواهای محمد نوری زاد در زندان اوین
پادكست شنيداري مدت 41 دقيقه
جهت دانلود فايل صوتي "اينجا" كليك كنيد - حجم ~ 19.5مگ
پادكست شنيداري مدت 41 دقيقه
جهت دانلود فايل صوتي "اينجا" كليك كنيد - حجم ~ 19.5مگ
خدای تنهایی
نمی خواهم نجواهای عاشقانه ی خود را با روایت تلخ هرآنچه که در زندان اوین دیده و شنیده ام ، بیامیزم . اما همینقدر بگویم که من در زندان اوین ، گوشه ای از غربت سیدالشهدا را باور کردم . آنجا که غریبانه ، فوج حریص دشمن را به شنودن سخن خود فرا خواند و در آن وادی بلا سخن از آزادگی راند . که یعنی : مرا انتظار این که شما اعتقادی به خدا و قرآن و پیامبر داشته باشید نیست . اگر انسان و آزاده اید ، جلو بیایید که من با شما سخن دارم . دو انسان آزاده ، باهرگرایش و اعتقاد ، مشترکات فراوانی دارند .
دراوین اما ، من و سایر زندانیان ، بیش از آن که به آزادی خود بیندیشیم ، سخت دلتنگ آزادگی بودیم . همان گوهر نایابی که سیدالشهدا در صف مقابل کاوید و بدان دست نیافت.
یک سلول انفرادی ، به قدری که بتوانی دراو دراز بکشی ، و دری سنگین و پرطنین ، با دریچه ای به اندازه ی دو کف دست ، و پنجره ای مشبک ، که به زور ، شب و روز آن سوی پنجره را نشان تو می دهد . سه وعده غذا . و سکوتی به وسعت قبرستانی که از تو همه چیز می خواهد الا حیات.
در وسط این قبرستان تنگ و تک به تک ، زندانیان بی کس و تنها ، زانو در بغل نشسته اند . با هزار هول و هراس ، با اضطرابها و نگرانی های تمام نشدنی . و اندوهی از جنس اسید ، که ذره ذره روان زندانیان آب می کند و آنان را به وادی سرگردانی و گمگشتگی در می اندازد . این که : اکنون ، برسر پدران و مادران ما ، برسر خواهران و برادران ما ، و برسرهمسران و فرزندان ما چه خواهد آمد ؟ سرنوشت ما به کجا خواهد انجامید ؟ کارمان چه خواهد شد ؟ درس ؟ دانشگاه ؟ اجاره خانه ؟ خرج زندگی ؟ خرج تحصیل ؟ حرف و حدیث مردم ؟ در ؟ همسایه ؟ واویلا ، هیچ غربتی به گرد پای غریبی یک زندانی بلاتکلیف و بی کس نمی رسد .
اجازه بدهید مستقیم به اصل مطلب اشاره کنم . این که درست در میانه ی تهدیدها و ضرب وشتمها و ناسزاها و بلاتکلیفیها ، حس می کنی نسیمی از تو عبور می کند و غوغای درون تو را فرو می نشاند . و چشمانی را می بینی که از همه سو به تو زل زده اند . و لبانی را می بینی که رو به تو لبخند می بارند ، و سر انگشتانی که نوازشت می کنند و اشک هایت می سترند . خوب که نگاهش میکنی میبینی غریبه ای در کار نیست، هر که هست : آشناست . یک آشنای قدیمی . آری ، او خود خداست . خدایی که با همهی بزرگیش آمده و در سلول کوچک و تنگ انفرادی تو ، با تو هم نشین شده ، زانو به زانو ، و نفس به نفس . اینجاست که معطل سراسیمه و با شتاب خود را در آغوش او رها میکنی.
وسط هقهق گریه، تو از آنانی که باید برادرت باشند و نیستند ، گله میکنی . و او مثل یک مادرصبور و سربه زیر، سرت را به سینه می نهد و صورت به صورتت می ساید!
من در همان سلول انفرادی بودم که یک روز از جایی یک قلم به دستم رسید ، یک خودکار؛ چگونگی اش مهم نیست . مهم این بود که در آن ممنوعیت داشتن قلم و کاغذ ، ثروت بی مانندی به دست من رسیده بود . دستیابی به کاغذ ، کمی سهل تر می نمود . پاکت مقوایی دوغهایی را که هرازگاه به ما میدادند، با احتیاط میشکافتم و از هرکدام دوبرگ کاغذ کاهی کوچک برمی آوردم . یادم است؛ اولین چیزی که روی آن مقواهای کاهی کوچک نوشتم یک قطعه شعر بود؛ یک قطعه شعر سپید به اسم سلول ۱۲۳ . و بعد: همین نجوا و نیایشی که تقدیم شما می دارم.
من این نجواهای عاشقانه را برای شما میخوانم، با این تاکید که شما هم در تمام این مدت ، تنهایی این نجواگر، و هول و هراس و بیکسی او را تجسم کنید.
خدایا ، آدمهایی مثل من، تا زمانی که گرفتار کار و زندگی و رفت و آمد متداولند ، خدایی دارند هم ردیف کارشان ، هم ردیف همسر و فرزند و دلمشغولیهای روزانهشان… خدایشان به همین اندازه است؛ ونه بیشتر. هرازگاهی به تو سری میزنند تا برای تداوم همان روند همیشگی ، حالی بگیرند و بهزعم خودشان جایی در دل تو باز کنند. تو برایشان یک رفیق ساده لوحی که به وقت ضرورت میشود سرش کلاه گذارد . تویی که با چندرکعت نماز و با چند اصطلاح قربةالیاللهی، ما را که مثل نقل و نبات دروغ میگوییم، به آنانی که دروغ نمیگویند و از دروغ متنفرند ترجیح میدهی . تویی که ما را با دست و دل کجی که داریم، به آنانی که صاف و صادقند ترجیح میدهی . تویی که انبانی از دوز و کلک های رایج مارا به لطف یک قطره اشک ، به کوهی از پاداش و ثواب تبدیل می کنی . تویی که بود و نبودت ، تنها در محدوده ی کار و کسب ما ظهور و بروز پیدا می کند . تویی که معصومانه از ما بندگان خویش ، در آشوب و در هراسی . تویی که از ترس شورش جاهلانه ی ما ، پا از گلیم خود فراتر نمی نهی . تویی که جرات اعتراض نداری تا بگویی : آهای آدم های بظاهر زرنگ ، شما خدای منید یا من خدای شما؟
خدایا به این نتیجه رسیده ام که تو ، آنجا که پای به درون سلول انفرادی من می گذاری ، باخدایی که من در بیرون زندان می شناختم ، تفاوت داری . تو ، در بیرون زندان ، شرمنده ام خدا ، به من محتاجی ، که تحویلت بگیرم یا نگیرم ، به خلوت خود ، راهت بدهم یا ندهم ، رک بگویم خدا : در بیرون زندان ، اراده ی تو در دست من است . و تو ، هستی تا کمبود های مرا جبران کنی .
من در بیرون زندان ، سالهای سال ، با سوز و گداز ، هزار صفت جوشن کبیری تو را به زبان آورده ام ، بی آنکه هزاریک از این صفات تو را به جان جامعه ی خویش در انداخته باشم . درعوض اما ، تا دلت بخواهد ، عدل تورا ، بزرگی و علم و مهربانی و نظم و بخشایندگی تو را به خاک انداخته ام ، و به دست خود ، جامعه ام را از درک این همه شکوه و رشد باز داشته ام . اکنون ، به این رسیده ام که تو ای خدا ، در سلول انفرادی ، به خدای واقعی شبیه تری . در سلول انفرادی ، این تویی که زمینه ی احتیاج مرا در من بر می انگیزی . تویی که دست به دل ناآرام من می بری و آرامم می کنی . ناز مرا می کشی . و هیچ گاه از نفهمی ها و نابخردی های من خسته نمی شوی . مدام در کنار منی ، و از جوار من تکان نمی خوری . و من ، بی آن که خود بدانم ، ساعت ها سر به زانوی تو می گذارم و با بغض های گاه به گاه ، خود را پیش تو رها می کنم.
تو در سلول انفرادی ، انگارکه هیچ کاری ، جز این که در برابر من بنشینی و به من زل بزنی نداری . در بیرون زندان ، تو ، خدای من و خدای همه ای ، و حال این که در سلول انفرادی ، تو خدای مخصوص خود منی.
گاه به این می اندیشم که تو بنده ای غیر من نداری. تویی که با ظرافت ، مرا از بی تابی های تنهایی ام عبور می دهی . غصه ی مرا می خوری ، و صبورانه ، به چینی شکسته ی عاطفه ام بند می زنی.
قرآن که می خوانم ، حس می کنم از لابه لای کلمه ها و آیه ها با من می آمیزی . سنگینم ، سبکم می کنی ، زندانی ام ، آزادم می کنی ، زمینی ام ، آسمانی ام می کنی ، به نحوی که می توانم از جا برخیزم ، و از ضخامت دیوارها بگذرم و از پنجره های ضخیم سلول خود گذر کنم ، و بر سر ابرهای آسمان پای گذارم.
بگذار بی پرده بگویم خدا ، در بیرون زندان ، “من” خدای توام ، و در سلول انفرادی ، “تو” خدای منی.
اطمینان دارم از این که من ، مثل چوپان مثنوی با تو سخن می گویم ، از من نمی رنجی . چوپان مثنوی ، هرچه که ندارد ، صداقت اما دارد . و ما این روزها ، هرچه هم داشته باشیم ، همین که صداقت نداریم ، همین که تن به ریا و تعارف و چاپلوسی سپرده ایم ، شان خداوندگاری تو را به حاشیه رانده ایم و از پوسته ی ظاهری دین تو آویخته ایم.
خدایا در این سلول های تنهایی ، تو هستی و ثانیه هایی که به پای هر کدام سنگی بسته اند به سنگینی هزار خروار . تا زمان ، نه به کندی ، که با شخم زدن روان زندانیان سپری شود.
در اطراف ، و در مقابل سلول من ، سلول های دیگری نیز هست . با ساکنانی که عمدتا جوانند . و اغلب : بی هیچ گناه.
من در این مدت ، صدای جوانانی را شنیده ام که ضجه می زدند و از تو طلب مرگ می کردند.
معتقدم هیچ شکنجه ای برای بشر ، کشنده تر از تنهایی نیست . تنهایی ست که جوان راپیر می کند.
تنهایی است که از زندگی : رنگ ، و از خوردنی ها : طعم ، و از فردا : امید را بیرون می کشد و به دور می اندازد.
خدایا ما اینجا تنهاییم . یعنی مجبوریم که تنها با شیم.
من اینجا شاهد آسیب جوانانمان بوده ام . جوانانی که از فرط ترس و تنهایی ، بر کف سلول ولو می شدند ، خود را خیس می کردند ، و داد می زدند : بیایید ، می خواهم اقرار کنم . اقرار به هرچه که شما بخواهید.
خدایا در اینجا هرروز دیوانه ای به دیوانگان شهر افزوده می شود . استاد افسرده ای که با همه گذشته پرافتخار علمی اش ، ناخن می جود ، نابغه ای که با خود سخن می گوید ، برادر شهیدی که برهنه از سلول خود بیرون می دود.
خدایا ، تنهایی ، مبارک خودت ، شایسته ی خودت ، مختص خودت . بیا و ما را با جلوه هایی از حضور خودت شادمان کن . ما را از قعر تنهایی بیرونمان بکش ، و بر زانوانت بنشان.
گذران ثانیه های سلول انفرادی را که تلخ و جانکاهند ، و به کندی قدم های موری در یک بزرگراه ، برما هموارکن .
هرساعت اینجا ای خدا ، معادل یک سال نوری ، روان ما را می خراشد . و لبخند تو اینجا ای خدا ، معادل همه ی خنده ها و آغوش های عالم به ما شادمانی و شور می افشاند.
سپاس که سینه به سینه ی ما می نهی ، و اجازه می دهی صدای نفس های تو را بشنویم . سپاس که به نمازهای ما سرمی زنی و به ذکرهای ما روح می باری . و سپاس که به اشک های ما گرما می بخشایی ، و اشک های خود را نشان ما می دهی.
می بینی ای خدا ، در سلول انفرادی ، چگونه زبان دل زندانی گشوده می شود ؟ من گاه به لکه ای نور ، مدت ها خیره می شوم . و با همان لکه ی نور ، به کانون خورشید سفر می کنم . با صدای بال کبوتران آن سوی پنجره ی سلولم ، به دور دست ها پر می کشم . و ساعتی بعد با آغوشی پر از پرواز به سلول تنهایی خویش باز می گردم.
خدایا بیا و سر به شانه ی من بگذار ، و با های های گریه های من همراهی کن . پا به پای من اشک بریز . حسن گریه های ما به این است که چون تویی آن را می بیند ، اما کسی را یارای تماشای گریه های تو نیست .
سربه شانه ام بگذار و با من گریه کن . برای انسانی که انسان نیست . و برای انسانیتی که به تاراج رفته است . می خواهم صدای نفس های تو را حس کنم . می خواهم ضربان قلبم را با ضربان هستی ای که تو گسترانیده ای تنظیم کنم . می خواهم داد بزنم و به همه ی هستی بگویم که خدا به شانه ی من سر نهاده است و ارتعاش نجواهای مرا نیز می شنود.
خدایا دست یداللهی خود را به من بده . یا با همان دست یداللهی ات ، دست دل مرا بگیر و مرا با بی رنگی خودت رنگ بزند .
اینجا زمستان است و هوا سرد . بیا و داغم کن . بگذار من در گرمای تو آب شوم . و با بهار نفس های تو بشکفم .
خدایا هر روز مرا بکش ، و دوباره از نو حیاتم بده . این قابلیت را از من مگیر . خوشا به حال کشته ای که خونی اش تو باشی. و خوشا به حال کشته ای که تو حیاتش بدهی.
خدایا تا کنون هیچ مهندس و زندان سازی نتوانسته راه گریز تخیل را مسدود کند . پس چرا من خود را در این سلول تنگ محدود کنم؟ پس با یادی از تو ، و به برش و سوز یک آه ، خود را به فراز ابرها می رسانم تا از آن بالا، به تو، و به خود بنگرم.
خدایا ، بیا بر سر ابرها قدم بزنیم . مگر نه این که تو آن قدر بزرگی که بنده ای غیر من نداری ؟ و من ، آن قدرکوچکم که خدایی جز تو ندارم ؟ تو در یک سو بایست ، و من ، که هیچ در هیچم ، در سوی دیگر. اما نه ، مگر جا و سویی هست که تو در او نباشی ؟ پس بیا مقابل هم بنشینیم . همان حکایت مقابل نشستن شاه و گدا!
پرسش نخست با من : چرا مرا آفریدی ؟ که بزرگی ات را نشانم دهی ؟ دیدم . اما فهم من کجا و بزرگی تو کجا؟
خدایا اجازه می دهی چند مشت ابر بردارم و از همین بالا به داخل سلول های انفرادی پرتاب کنم ؟ برای چه ؟ که در نماز ، و در دعا ، و در لحظه های تلخ تنهایی ، باران شوند و از چشم ما ببارند.
اجازه می دهی از همینجا به صورت ماه ، و به صورت خورشید ، دست بکشم ؟ می خواهم بخاطر قرن ها رفت و آمد مودبانه شان ازآنان تشکر کنم.
خوب ، ای خدای خوب ، به پرسش من پاسخ نگفتی . چرا مرا آفریدی ؟ که شگفتی آفرینش عشق را ، و شیوایی اشک را نشانم دهی؟
خدایا اجازه می دهی دستان تو را ببوسم ؟ نه از باب این که دست تو بالاترین دست هاست ، بلکه از این روی که تو ، با سرانگشتان پروردگاری ات ، اشک های بسیاری از بندگانت را سترده ای و شکستگی عاطفی آنان را ترمیم کرده ای .
خدایا بیا به سلولمان باز گردیم . دستت را به من بده . می خواهم با تو هم قدم شوم . با گام هایی به بلندی لبخند . و به استمرار اشک های تو ، اشک هایی که خدا در تنهایی اش برای بشر جاری می کند.
غذا آورده اند ، و من ، آن را برای افطار کنار می گذارم .
در این مدت ، من همیشه افطار کرده ام ، و تو ، صمیمانه ، نشسته ای و به تک تک لقمه های من نوش جان گفته ای . و من ، بردانه های برنج ، برجرعه های آب ، و برهمه ی خوردنی های خود ، نام خویش را می بینم که تو ، از گذشته های دور ، آن ها را به اسم من ثبت کرده ای تا در این سلول به کام من فرو شوند.
خدایا من دنیای شیرین با تو بودن را در این سلول تنگ ، به دنیای بزرگی که تو با من نباشی ترجیح می دهم . دستت را روی سینه ام بگذار و هراس و شتاب تپش های قلبم را آرام کن . مرا از زمینی که بدان چسبیده ام جدا ساز ، و از تعلقات بازدارنده ، بازم بدار .
خدایا دو روز است که در سلول مجاور من ، یک جوان ، سخت ناله می کند . آیه ای را که از قرآن تو ای خدا یافته ام ، برای او می خوانم . نه یک بار ، که بارها . کف دستم را به دیوار مشترکمان می گذارم و می گویم : الحمدلله الذی اذهب عناالحزن ، ان ربنا لغفور شکور = یعنی : سپاس خدایی را که اندوه را از ما بر گرفت . که خدای ما بسیار بخشاینده و شاکر است.
این آیه را بارها تکرار می کنم . جوان ، شگفتا که آرام می گیرد . من خود ، از تکرار حریصانه ی این آیه ، چه برکاتی که دریافت نکرده ام.
خدایا ، مردم ما ، اندوهگین اند ، از شادمانی ، بهره ی چندانی ندارند . مباد که اندوهی تازه تر و عمیق تر به جانشان در افتد . و غبار پریشانی ، به جمال مبارکشان بنشیند.
خدایا ، دستت را به من بده ، می خواهم آن را روی سینه ی مردم بگذارم . آراممان کن خدا ، از پریشانی و اندوه ، از غم ، از نگرانی ، از سراسیمگی ، از بلاتکلیفی و سرگشتگی رهایمان ساز . مردمان پریشان ، هیچ گاه راه به رشد نمی برند . خدایا ٰٰ شادمان کن . و بر دل ها و لب های ما لبخندی از تبسم نمکین خود بنشان.
خدایا امروز به آیه ای برخوردم که پیش از این گویا آن را ندیده بودم . اکسیر این آیه ٰ غوغا و آشوب درون مرا فرو نشاند . خدایا بیا و با صدای پروردگاری ات این آیه را با من با من زمزمه کن : نبی عبادی انی اناالغفورالرحیم : من از چند زاویه به این آیه و سخن تو نگریسته ام . با تعبیر و تاویل و تفسیر خودم . شاید خودت راضی نباشی ٰ اما دراین سلول کوچک ؛ که من هستم و تو اجازه بده کمی از دایره ی رعایت خروج کنم.
بگذار من همان چوپان ساده و صاف مثنوی باشم . اجازه می دهی ؟ معنای ظاهری این آیه این است : ای پیامبرٰ به بندگانم خبر بده که من بخشنده و مهربانم . و حالا من ، یعنی همان چوپان مثنوی ، این آیه را به چند گونه معنا می کنم:
اول :
نبی عبادی انی اناالغفورالرحیم ، یعنی : آهای بنده هایی که از خجالت سرفرو برده اید سربرآورید این منم خدای شما خدایی که هم می بخشاید و هم مهربان است .
دوم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای محمد برو و آن مردمی را که سردرگریبان و ورشکسته برگشته و به راه دیگری می روند باز آور . اگر نیامدند به آنان بگو : بخداوندی خدا قسم خدایی که من می شناسم بخشنده است ، مهربان است ، برگردید ، ضرر نمی کنید.
سوم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای همه ی بندگان گریزپای من ، ای همه ی کسانی که احساس می کنید بخاطر گناهانتان جایی در دل من خدا ندارید ، باور کنید من می بخشمتان ، باور کنید من مهربانم.
چهارم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای محمد شتاب کن ، مردمی را می بینم که بار سنگینی از گناه به دوش می برند . به آنان بگو : من در همین نزدیکی ها خدایی را می شناسم که می تواند این بارهای سنگین را از دوش شما بردارد ، می تواند دست محبت بر سرشما بکشد ، می تواند ببخشایدتان .
پنجم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : آهای بنده های من ، نکند به هر دلیل ، از من خدا ببرید و به سراغ کس دیگر یا کسان دیگر بروید ؟ من خود قول می دهم ، امضا می دهم که در آغوشتان بگیرم ، ببوسمتان ، ببویمتان ، و ببخشمتان . تنها به یک شرط : این که مرا باور کنید . باور کنید که من خدای خوبی هستم و دوستتان دارم. من مهربانم. باور کنید راست می گویم. من این گونه ام.
ششم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : آهای آدم ها ، در همین نزدیکی ها ، خدایی است که اشک ها را می سترد ، به زلف بندگانش شانه می زند ، دل های شکسته را خودش با دقت و وسواس ترمیم می کند ، و به دل های خالی از مهر : بارانی از محبت می بارد . غبار پریشانی از چهره ها می روبد ، و به لب های ترک خورده از اندوه ، لبخند می نشاند ، و بر زبان های ساکت و منزوی ، کلمات عاشقانه جاری می کند.
خدایی که به یک بهانه ، خستگان راه را در چشمه ای از نور تن می شوید ، و زیر تابش انوار خداوندی اش گرمشان می کند . بکجا می روید ای تشنگان ؟ چشمه اینجاست ، آب اینجاست ، خدا اینجاست.
خدایا امروز ، همه ی آنانی را که در بیرون از سلول با من نا مهربانند ، و با من نامهربانی کرده اند ، یک به یک پیش چشم آوردم و برای آنان از پیشگاه تو ، بخشایش و سلامت و رحمت آرزو کردم . خدایا ، آنچنان گشایشی در دل های ما پدید آور که ما کینه های کهنه و تازه را تا سالیان دور با خود حمل نکنیم . دل های ما مستعد کشت شکوفه است ، چرا در آنها خس وخار بکاریم ؟ دل های می توانند محل تابش نور باشند ، چرا به سیاهی دچارشان کنیم؟
خدایا این بار که خواستی به سراغ دلی بروی که از فرط شکستگی جای سالم در او نمانده ، مرا نیز با خود ببر . اجازه بده من در گوشه ای بنشینم و نحوه ی ترمیم آن دل شکسته را تماشا کنم . دوست دارم بدانم از کجا شروع می کنی ؟ و با چه لحنی ؟ و با چه ادبیاتی؟
به فرض که آن فرد دل شکسته منم . که بعد عمری تلاش و کار و هرچه که بود و هرچه که هست ، حالا در گوشه ای از این سلول کوچکم . با در ودیواری ستبرد و سرد . و سکوتی به فراخنای درد . و بی کسی وسیع و تلخ . از کجا شروع می کنی ؟ با این آدم شکسته در خود اما ایستاده بر قله ی غرور ، که اجازه نمی دهد او را مچاله کنند و بر مچالگی اش پا گذارند؟
خدایا ، یادت هست یک بار در سلول کوچکم ، به هم ریختم و قرار خود از کف دادم ؟ فرد زندانی اگر از این لحظه های بی تابی و گسست خروج نکند ، به ویرانه ای بدل می شود . ویرانه ای برای زباله های جماعتی که از او جز خرابی نمی خواهند . اینجاست که پناه و آغوش تو کارسازی می کند . و من ، در آن لحظه های بحرانی و گسست ، به تو پناهنده شدم . و سراسیمه خود را به آغوش تو انداختم . چیزی به خاطرم خطور کرد . این که جای خود را با جای تو عوض کنم . و این که نقش تو را من به عهده بگیرم و از زبان تو با خود سخن بگویم . و همین کار را نیز کردم.
آنجا که من گر گرفته بودم و با صدایی بلند و پرشتاب با خود صحبت می کردم ، اعتراف می کنم : من نبودم ، این خود تو بودی که از زبان من جاری می شدی . بگویم چه ها می گفتی ؟ می گفتی : محمد من ، آرام باش عزیزکم ، آرام ، نگران چه هستی ؟ این که تو را از خانه وخانواده و خویشاوندانت جدا کرده اند ؟ کدام خویشاوند از من به تو نزدیکتر ؟ نگران رزق و روزی خویشان خویشی ؟ مگر تا پیش از این ، تو روزی آنان را فراهم می کردی ؟ نگران آبروی خودی ؟ من خود آبروی تو ! بالاتر از این ؟ تو که خطایی مرتکب نشده ای . بی آبرویی را بگذار برای آنانی که مستحق بی آبرویی اند . جرم وخطای تو این بود که فریاد زده ای : پروردگار من الله است . و بر سر این سخنت ایستادگی کرده ای . حالا این تو و این فرشتگان من که برتو فرود می آیند و به تو می گویند : مترس و محزون مباش . بله عزیزم ، غمگین مباش،
بگذار دستم را روی قلبت بگذارم . حالا آرام شدی ؟ بگذار ببوسمت . گرمای لب هایم را روی گونه هایت حس کردی ؟ این منم محمد ، خدای تو ، بدان که همیشه با توام ، همیشه ، همه وقت ، لحظه ای تو را تنها نمی گذارم ، بخدا قسم من خدای خوبی هستم ، بگذار اشک هایت را پاک کنم ، حالا بخند ، به صورت من خدا بخند ، ببین من نیز به تو لبخند می زنم !
نمی خواهم نجواهای عاشقانه ی خود را با روایت تلخ هرآنچه که در زندان اوین دیده و شنیده ام ، بیامیزم . اما همینقدر بگویم که من در زندان اوین ، گوشه ای از غربت سیدالشهدا را باور کردم . آنجا که غریبانه ، فوج حریص دشمن را به شنودن سخن خود فرا خواند و در آن وادی بلا سخن از آزادگی راند . که یعنی : مرا انتظار این که شما اعتقادی به خدا و قرآن و پیامبر داشته باشید نیست . اگر انسان و آزاده اید ، جلو بیایید که من با شما سخن دارم . دو انسان آزاده ، باهرگرایش و اعتقاد ، مشترکات فراوانی دارند .
دراوین اما ، من و سایر زندانیان ، بیش از آن که به آزادی خود بیندیشیم ، سخت دلتنگ آزادگی بودیم . همان گوهر نایابی که سیدالشهدا در صف مقابل کاوید و بدان دست نیافت.
یک سلول انفرادی ، به قدری که بتوانی دراو دراز بکشی ، و دری سنگین و پرطنین ، با دریچه ای به اندازه ی دو کف دست ، و پنجره ای مشبک ، که به زور ، شب و روز آن سوی پنجره را نشان تو می دهد . سه وعده غذا . و سکوتی به وسعت قبرستانی که از تو همه چیز می خواهد الا حیات.
در وسط این قبرستان تنگ و تک به تک ، زندانیان بی کس و تنها ، زانو در بغل نشسته اند . با هزار هول و هراس ، با اضطرابها و نگرانی های تمام نشدنی . و اندوهی از جنس اسید ، که ذره ذره روان زندانیان آب می کند و آنان را به وادی سرگردانی و گمگشتگی در می اندازد . این که : اکنون ، برسر پدران و مادران ما ، برسر خواهران و برادران ما ، و برسرهمسران و فرزندان ما چه خواهد آمد ؟ سرنوشت ما به کجا خواهد انجامید ؟ کارمان چه خواهد شد ؟ درس ؟ دانشگاه ؟ اجاره خانه ؟ خرج زندگی ؟ خرج تحصیل ؟ حرف و حدیث مردم ؟ در ؟ همسایه ؟ واویلا ، هیچ غربتی به گرد پای غریبی یک زندانی بلاتکلیف و بی کس نمی رسد .
اجازه بدهید مستقیم به اصل مطلب اشاره کنم . این که درست در میانه ی تهدیدها و ضرب وشتمها و ناسزاها و بلاتکلیفیها ، حس می کنی نسیمی از تو عبور می کند و غوغای درون تو را فرو می نشاند . و چشمانی را می بینی که از همه سو به تو زل زده اند . و لبانی را می بینی که رو به تو لبخند می بارند ، و سر انگشتانی که نوازشت می کنند و اشک هایت می سترند . خوب که نگاهش میکنی میبینی غریبه ای در کار نیست، هر که هست : آشناست . یک آشنای قدیمی . آری ، او خود خداست . خدایی که با همهی بزرگیش آمده و در سلول کوچک و تنگ انفرادی تو ، با تو هم نشین شده ، زانو به زانو ، و نفس به نفس . اینجاست که معطل سراسیمه و با شتاب خود را در آغوش او رها میکنی.
وسط هقهق گریه، تو از آنانی که باید برادرت باشند و نیستند ، گله میکنی . و او مثل یک مادرصبور و سربه زیر، سرت را به سینه می نهد و صورت به صورتت می ساید!
من در همان سلول انفرادی بودم که یک روز از جایی یک قلم به دستم رسید ، یک خودکار؛ چگونگی اش مهم نیست . مهم این بود که در آن ممنوعیت داشتن قلم و کاغذ ، ثروت بی مانندی به دست من رسیده بود . دستیابی به کاغذ ، کمی سهل تر می نمود . پاکت مقوایی دوغهایی را که هرازگاه به ما میدادند، با احتیاط میشکافتم و از هرکدام دوبرگ کاغذ کاهی کوچک برمی آوردم . یادم است؛ اولین چیزی که روی آن مقواهای کاهی کوچک نوشتم یک قطعه شعر بود؛ یک قطعه شعر سپید به اسم سلول ۱۲۳ . و بعد: همین نجوا و نیایشی که تقدیم شما می دارم.
من این نجواهای عاشقانه را برای شما میخوانم، با این تاکید که شما هم در تمام این مدت ، تنهایی این نجواگر، و هول و هراس و بیکسی او را تجسم کنید.
خدایا ، آدمهایی مثل من، تا زمانی که گرفتار کار و زندگی و رفت و آمد متداولند ، خدایی دارند هم ردیف کارشان ، هم ردیف همسر و فرزند و دلمشغولیهای روزانهشان… خدایشان به همین اندازه است؛ ونه بیشتر. هرازگاهی به تو سری میزنند تا برای تداوم همان روند همیشگی ، حالی بگیرند و بهزعم خودشان جایی در دل تو باز کنند. تو برایشان یک رفیق ساده لوحی که به وقت ضرورت میشود سرش کلاه گذارد . تویی که با چندرکعت نماز و با چند اصطلاح قربةالیاللهی، ما را که مثل نقل و نبات دروغ میگوییم، به آنانی که دروغ نمیگویند و از دروغ متنفرند ترجیح میدهی . تویی که ما را با دست و دل کجی که داریم، به آنانی که صاف و صادقند ترجیح میدهی . تویی که انبانی از دوز و کلک های رایج مارا به لطف یک قطره اشک ، به کوهی از پاداش و ثواب تبدیل می کنی . تویی که بود و نبودت ، تنها در محدوده ی کار و کسب ما ظهور و بروز پیدا می کند . تویی که معصومانه از ما بندگان خویش ، در آشوب و در هراسی . تویی که از ترس شورش جاهلانه ی ما ، پا از گلیم خود فراتر نمی نهی . تویی که جرات اعتراض نداری تا بگویی : آهای آدم های بظاهر زرنگ ، شما خدای منید یا من خدای شما؟
—————————————————————————————————
خدایا به این نتیجه رسیده ام که تو ، آنجا که پای به درون سلول انفرادی من می گذاری ، باخدایی که من در بیرون زندان می شناختم ، تفاوت داری . تو ، در بیرون زندان ، شرمنده ام خدا ، به من محتاجی ، که تحویلت بگیرم یا نگیرم ، به خلوت خود ، راهت بدهم یا ندهم ، رک بگویم خدا : در بیرون زندان ، اراده ی تو در دست من است . و تو ، هستی تا کمبود های مرا جبران کنی .
—————————————————————————————————-
من در بیرون زندان ، سالهای سال ، با سوز و گداز ، هزار صفت جوشن کبیری تو را به زبان آورده ام ، بی آنکه هزاریک از این صفات تو را به جان جامعه ی خویش در انداخته باشم . درعوض اما ، تا دلت بخواهد ، عدل تورا ، بزرگی و علم و مهربانی و نظم و بخشایندگی تو را به خاک انداخته ام ، و به دست خود ، جامعه ام را از درک این همه شکوه و رشد باز داشته ام . اکنون ، به این رسیده ام که تو ای خدا ، در سلول انفرادی ، به خدای واقعی شبیه تری . در سلول انفرادی ، این تویی که زمینه ی احتیاج مرا در من بر می انگیزی . تویی که دست به دل ناآرام من می بری و آرامم می کنی . ناز مرا می کشی . و هیچ گاه از نفهمی ها و نابخردی های من خسته نمی شوی . مدام در کنار منی ، و از جوار من تکان نمی خوری . و من ، بی آن که خود بدانم ، ساعت ها سر به زانوی تو می گذارم و با بغض های گاه به گاه ، خود را پیش تو رها می کنم.
تو در سلول انفرادی ، انگارکه هیچ کاری ، جز این که در برابر من بنشینی و به من زل بزنی نداری . در بیرون زندان ، تو ، خدای من و خدای همه ای ، و حال این که در سلول انفرادی ، تو خدای مخصوص خود منی.
گاه به این می اندیشم که تو بنده ای غیر من نداری. تویی که با ظرافت ، مرا از بی تابی های تنهایی ام عبور می دهی . غصه ی مرا می خوری ، و صبورانه ، به چینی شکسته ی عاطفه ام بند می زنی.
قرآن که می خوانم ، حس می کنم از لابه لای کلمه ها و آیه ها با من می آمیزی . سنگینم ، سبکم می کنی ، زندانی ام ، آزادم می کنی ، زمینی ام ، آسمانی ام می کنی ، به نحوی که می توانم از جا برخیزم ، و از ضخامت دیوارها بگذرم و از پنجره های ضخیم سلول خود گذر کنم ، و بر سر ابرهای آسمان پای گذارم.
بگذار بی پرده بگویم خدا ، در بیرون زندان ، “من” خدای توام ، و در سلول انفرادی ، “تو” خدای منی.
اطمینان دارم از این که من ، مثل چوپان مثنوی با تو سخن می گویم ، از من نمی رنجی . چوپان مثنوی ، هرچه که ندارد ، صداقت اما دارد . و ما این روزها ، هرچه هم داشته باشیم ، همین که صداقت نداریم ، همین که تن به ریا و تعارف و چاپلوسی سپرده ایم ، شان خداوندگاری تو را به حاشیه رانده ایم و از پوسته ی ظاهری دین تو آویخته ایم.
خدایا در این سلول های تنهایی ، تو هستی و ثانیه هایی که به پای هر کدام سنگی بسته اند به سنگینی هزار خروار . تا زمان ، نه به کندی ، که با شخم زدن روان زندانیان سپری شود.
در اطراف ، و در مقابل سلول من ، سلول های دیگری نیز هست . با ساکنانی که عمدتا جوانند . و اغلب : بی هیچ گناه.
من در این مدت ، صدای جوانانی را شنیده ام که ضجه می زدند و از تو طلب مرگ می کردند.
معتقدم هیچ شکنجه ای برای بشر ، کشنده تر از تنهایی نیست . تنهایی ست که جوان راپیر می کند.
تنهایی است که از زندگی : رنگ ، و از خوردنی ها : طعم ، و از فردا : امید را بیرون می کشد و به دور می اندازد.
خدایا ما اینجا تنهاییم . یعنی مجبوریم که تنها با شیم.
من اینجا شاهد آسیب جوانانمان بوده ام . جوانانی که از فرط ترس و تنهایی ، بر کف سلول ولو می شدند ، خود را خیس می کردند ، و داد می زدند : بیایید ، می خواهم اقرار کنم . اقرار به هرچه که شما بخواهید.
خدایا در اینجا هرروز دیوانه ای به دیوانگان شهر افزوده می شود . استاد افسرده ای که با همه گذشته پرافتخار علمی اش ، ناخن می جود ، نابغه ای که با خود سخن می گوید ، برادر شهیدی که برهنه از سلول خود بیرون می دود.
خدایا ، تنهایی ، مبارک خودت ، شایسته ی خودت ، مختص خودت . بیا و ما را با جلوه هایی از حضور خودت شادمان کن . ما را از قعر تنهایی بیرونمان بکش ، و بر زانوانت بنشان.
گذران ثانیه های سلول انفرادی را که تلخ و جانکاهند ، و به کندی قدم های موری در یک بزرگراه ، برما هموارکن .
هرساعت اینجا ای خدا ، معادل یک سال نوری ، روان ما را می خراشد . و لبخند تو اینجا ای خدا ، معادل همه ی خنده ها و آغوش های عالم به ما شادمانی و شور می افشاند.
سپاس که سینه به سینه ی ما می نهی ، و اجازه می دهی صدای نفس های تو را بشنویم . سپاس که به نمازهای ما سرمی زنی و به ذکرهای ما روح می باری . و سپاس که به اشک های ما گرما می بخشایی ، و اشک های خود را نشان ما می دهی.
می بینی ای خدا ، در سلول انفرادی ، چگونه زبان دل زندانی گشوده می شود ؟ من گاه به لکه ای نور ، مدت ها خیره می شوم . و با همان لکه ی نور ، به کانون خورشید سفر می کنم . با صدای بال کبوتران آن سوی پنجره ی سلولم ، به دور دست ها پر می کشم . و ساعتی بعد با آغوشی پر از پرواز به سلول تنهایی خویش باز می گردم.
خدایا بیا و سر به شانه ی من بگذار ، و با های های گریه های من همراهی کن . پا به پای من اشک بریز . حسن گریه های ما به این است که چون تویی آن را می بیند ، اما کسی را یارای تماشای گریه های تو نیست .
سربه شانه ام بگذار و با من گریه کن . برای انسانی که انسان نیست . و برای انسانیتی که به تاراج رفته است . می خواهم صدای نفس های تو را حس کنم . می خواهم ضربان قلبم را با ضربان هستی ای که تو گسترانیده ای تنظیم کنم . می خواهم داد بزنم و به همه ی هستی بگویم که خدا به شانه ی من سر نهاده است و ارتعاش نجواهای مرا نیز می شنود.
خدایا دست یداللهی خود را به من بده . یا با همان دست یداللهی ات ، دست دل مرا بگیر و مرا با بی رنگی خودت رنگ بزند .
اینجا زمستان است و هوا سرد . بیا و داغم کن . بگذار من در گرمای تو آب شوم . و با بهار نفس های تو بشکفم .
خدایا هر روز مرا بکش ، و دوباره از نو حیاتم بده . این قابلیت را از من مگیر . خوشا به حال کشته ای که خونی اش تو باشی. و خوشا به حال کشته ای که تو حیاتش بدهی.
خدایا تا کنون هیچ مهندس و زندان سازی نتوانسته راه گریز تخیل را مسدود کند . پس چرا من خود را در این سلول تنگ محدود کنم؟ پس با یادی از تو ، و به برش و سوز یک آه ، خود را به فراز ابرها می رسانم تا از آن بالا، به تو، و به خود بنگرم.
خدایا ، بیا بر سر ابرها قدم بزنیم . مگر نه این که تو آن قدر بزرگی که بنده ای غیر من نداری ؟ و من ، آن قدرکوچکم که خدایی جز تو ندارم ؟ تو در یک سو بایست ، و من ، که هیچ در هیچم ، در سوی دیگر. اما نه ، مگر جا و سویی هست که تو در او نباشی ؟ پس بیا مقابل هم بنشینیم . همان حکایت مقابل نشستن شاه و گدا!
پرسش نخست با من : چرا مرا آفریدی ؟ که بزرگی ات را نشانم دهی ؟ دیدم . اما فهم من کجا و بزرگی تو کجا؟
خدایا اجازه می دهی چند مشت ابر بردارم و از همین بالا به داخل سلول های انفرادی پرتاب کنم ؟ برای چه ؟ که در نماز ، و در دعا ، و در لحظه های تلخ تنهایی ، باران شوند و از چشم ما ببارند.
اجازه می دهی از همینجا به صورت ماه ، و به صورت خورشید ، دست بکشم ؟ می خواهم بخاطر قرن ها رفت و آمد مودبانه شان ازآنان تشکر کنم.
خوب ، ای خدای خوب ، به پرسش من پاسخ نگفتی . چرا مرا آفریدی ؟ که شگفتی آفرینش عشق را ، و شیوایی اشک را نشانم دهی؟
خدایا اجازه می دهی دستان تو را ببوسم ؟ نه از باب این که دست تو بالاترین دست هاست ، بلکه از این روی که تو ، با سرانگشتان پروردگاری ات ، اشک های بسیاری از بندگانت را سترده ای و شکستگی عاطفی آنان را ترمیم کرده ای .
خدایا بیا به سلولمان باز گردیم . دستت را به من بده . می خواهم با تو هم قدم شوم . با گام هایی به بلندی لبخند . و به استمرار اشک های تو ، اشک هایی که خدا در تنهایی اش برای بشر جاری می کند.
غذا آورده اند ، و من ، آن را برای افطار کنار می گذارم .
در این مدت ، من همیشه افطار کرده ام ، و تو ، صمیمانه ، نشسته ای و به تک تک لقمه های من نوش جان گفته ای . و من ، بردانه های برنج ، برجرعه های آب ، و برهمه ی خوردنی های خود ، نام خویش را می بینم که تو ، از گذشته های دور ، آن ها را به اسم من ثبت کرده ای تا در این سلول به کام من فرو شوند.
خدایا من دنیای شیرین با تو بودن را در این سلول تنگ ، به دنیای بزرگی که تو با من نباشی ترجیح می دهم . دستت را روی سینه ام بگذار و هراس و شتاب تپش های قلبم را آرام کن . مرا از زمینی که بدان چسبیده ام جدا ساز ، و از تعلقات بازدارنده ، بازم بدار .
خدایا دو روز است که در سلول مجاور من ، یک جوان ، سخت ناله می کند . آیه ای را که از قرآن تو ای خدا یافته ام ، برای او می خوانم . نه یک بار ، که بارها . کف دستم را به دیوار مشترکمان می گذارم و می گویم : الحمدلله الذی اذهب عناالحزن ، ان ربنا لغفور شکور = یعنی : سپاس خدایی را که اندوه را از ما بر گرفت . که خدای ما بسیار بخشاینده و شاکر است.
این آیه را بارها تکرار می کنم . جوان ، شگفتا که آرام می گیرد . من خود ، از تکرار حریصانه ی این آیه ، چه برکاتی که دریافت نکرده ام.
خدایا ، مردم ما ، اندوهگین اند ، از شادمانی ، بهره ی چندانی ندارند . مباد که اندوهی تازه تر و عمیق تر به جانشان در افتد . و غبار پریشانی ، به جمال مبارکشان بنشیند.
خدایا ، دستت را به من بده ، می خواهم آن را روی سینه ی مردم بگذارم . آراممان کن خدا ، از پریشانی و اندوه ، از غم ، از نگرانی ، از سراسیمگی ، از بلاتکلیفی و سرگشتگی رهایمان ساز . مردمان پریشان ، هیچ گاه راه به رشد نمی برند . خدایا ٰٰ شادمان کن . و بر دل ها و لب های ما لبخندی از تبسم نمکین خود بنشان.
خدایا امروز به آیه ای برخوردم که پیش از این گویا آن را ندیده بودم . اکسیر این آیه ٰ غوغا و آشوب درون مرا فرو نشاند . خدایا بیا و با صدای پروردگاری ات این آیه را با من با من زمزمه کن : نبی عبادی انی اناالغفورالرحیم : من از چند زاویه به این آیه و سخن تو نگریسته ام . با تعبیر و تاویل و تفسیر خودم . شاید خودت راضی نباشی ٰ اما دراین سلول کوچک ؛ که من هستم و تو اجازه بده کمی از دایره ی رعایت خروج کنم.
بگذار من همان چوپان ساده و صاف مثنوی باشم . اجازه می دهی ؟ معنای ظاهری این آیه این است : ای پیامبرٰ به بندگانم خبر بده که من بخشنده و مهربانم . و حالا من ، یعنی همان چوپان مثنوی ، این آیه را به چند گونه معنا می کنم:
اول :
نبی عبادی انی اناالغفورالرحیم ، یعنی : آهای بنده هایی که از خجالت سرفرو برده اید سربرآورید این منم خدای شما خدایی که هم می بخشاید و هم مهربان است .
دوم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای محمد برو و آن مردمی را که سردرگریبان و ورشکسته برگشته و به راه دیگری می روند باز آور . اگر نیامدند به آنان بگو : بخداوندی خدا قسم خدایی که من می شناسم بخشنده است ، مهربان است ، برگردید ، ضرر نمی کنید.
سوم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای همه ی بندگان گریزپای من ، ای همه ی کسانی که احساس می کنید بخاطر گناهانتان جایی در دل من خدا ندارید ، باور کنید من می بخشمتان ، باور کنید من مهربانم.
چهارم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای محمد شتاب کن ، مردمی را می بینم که بار سنگینی از گناه به دوش می برند . به آنان بگو : من در همین نزدیکی ها خدایی را می شناسم که می تواند این بارهای سنگین را از دوش شما بردارد ، می تواند دست محبت بر سرشما بکشد ، می تواند ببخشایدتان .
پنجم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : آهای بنده های من ، نکند به هر دلیل ، از من خدا ببرید و به سراغ کس دیگر یا کسان دیگر بروید ؟ من خود قول می دهم ، امضا می دهم که در آغوشتان بگیرم ، ببوسمتان ، ببویمتان ، و ببخشمتان . تنها به یک شرط : این که مرا باور کنید . باور کنید که من خدای خوبی هستم و دوستتان دارم. من مهربانم. باور کنید راست می گویم. من این گونه ام.
ششم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : آهای آدم ها ، در همین نزدیکی ها ، خدایی است که اشک ها را می سترد ، به زلف بندگانش شانه می زند ، دل های شکسته را خودش با دقت و وسواس ترمیم می کند ، و به دل های خالی از مهر : بارانی از محبت می بارد . غبار پریشانی از چهره ها می روبد ، و به لب های ترک خورده از اندوه ، لبخند می نشاند ، و بر زبان های ساکت و منزوی ، کلمات عاشقانه جاری می کند.
خدایی که به یک بهانه ، خستگان راه را در چشمه ای از نور تن می شوید ، و زیر تابش انوار خداوندی اش گرمشان می کند . بکجا می روید ای تشنگان ؟ چشمه اینجاست ، آب اینجاست ، خدا اینجاست.
خدایا امروز ، همه ی آنانی را که در بیرون از سلول با من نا مهربانند ، و با من نامهربانی کرده اند ، یک به یک پیش چشم آوردم و برای آنان از پیشگاه تو ، بخشایش و سلامت و رحمت آرزو کردم . خدایا ، آنچنان گشایشی در دل های ما پدید آور که ما کینه های کهنه و تازه را تا سالیان دور با خود حمل نکنیم . دل های ما مستعد کشت شکوفه است ، چرا در آنها خس وخار بکاریم ؟ دل های می توانند محل تابش نور باشند ، چرا به سیاهی دچارشان کنیم؟
خدایا این بار که خواستی به سراغ دلی بروی که از فرط شکستگی جای سالم در او نمانده ، مرا نیز با خود ببر . اجازه بده من در گوشه ای بنشینم و نحوه ی ترمیم آن دل شکسته را تماشا کنم . دوست دارم بدانم از کجا شروع می کنی ؟ و با چه لحنی ؟ و با چه ادبیاتی؟
به فرض که آن فرد دل شکسته منم . که بعد عمری تلاش و کار و هرچه که بود و هرچه که هست ، حالا در گوشه ای از این سلول کوچکم . با در ودیواری ستبرد و سرد . و سکوتی به فراخنای درد . و بی کسی وسیع و تلخ . از کجا شروع می کنی ؟ با این آدم شکسته در خود اما ایستاده بر قله ی غرور ، که اجازه نمی دهد او را مچاله کنند و بر مچالگی اش پا گذارند؟
خدایا ، یادت هست یک بار در سلول کوچکم ، به هم ریختم و قرار خود از کف دادم ؟ فرد زندانی اگر از این لحظه های بی تابی و گسست خروج نکند ، به ویرانه ای بدل می شود . ویرانه ای برای زباله های جماعتی که از او جز خرابی نمی خواهند . اینجاست که پناه و آغوش تو کارسازی می کند . و من ، در آن لحظه های بحرانی و گسست ، به تو پناهنده شدم . و سراسیمه خود را به آغوش تو انداختم . چیزی به خاطرم خطور کرد . این که جای خود را با جای تو عوض کنم . و این که نقش تو را من به عهده بگیرم و از زبان تو با خود سخن بگویم . و همین کار را نیز کردم.
آنجا که من گر گرفته بودم و با صدایی بلند و پرشتاب با خود صحبت می کردم ، اعتراف می کنم : من نبودم ، این خود تو بودی که از زبان من جاری می شدی . بگویم چه ها می گفتی ؟ می گفتی : محمد من ، آرام باش عزیزکم ، آرام ، نگران چه هستی ؟ این که تو را از خانه وخانواده و خویشاوندانت جدا کرده اند ؟ کدام خویشاوند از من به تو نزدیکتر ؟ نگران رزق و روزی خویشان خویشی ؟ مگر تا پیش از این ، تو روزی آنان را فراهم می کردی ؟ نگران آبروی خودی ؟ من خود آبروی تو ! بالاتر از این ؟ تو که خطایی مرتکب نشده ای . بی آبرویی را بگذار برای آنانی که مستحق بی آبرویی اند . جرم وخطای تو این بود که فریاد زده ای : پروردگار من الله است . و بر سر این سخنت ایستادگی کرده ای . حالا این تو و این فرشتگان من که برتو فرود می آیند و به تو می گویند : مترس و محزون مباش . بله عزیزم ، غمگین مباش،
بگذار دستم را روی قلبت بگذارم . حالا آرام شدی ؟ بگذار ببوسمت . گرمای لب هایم را روی گونه هایت حس کردی ؟ این منم محمد ، خدای تو ، بدان که همیشه با توام ، همیشه ، همه وقت ، لحظه ای تو را تنها نمی گذارم ، بخدا قسم من خدای خوبی هستم ، بگذار اشک هایت را پاک کنم ، حالا بخند ، به صورت من خدا بخند ، ببین من نیز به تو لبخند می زنم !
0 نظرات :: نجواهای محمد نوری زاد در زندان اوین + فايل صوتي
ارسال یک نظر