دلنوشته فخرالسادات محتشمی پور براي مظلومیت عبدالرضا تاجیک:
نکند بلایی سر بچه هایمان بیاورند
نکند بلایی سر بچه هایمان بیاورند
. ادامه راه سبز(ارس): فخرالسادات محتشمی پور دلنوشته ای را برای عبدالرضا تاجیک، روزنامه نگار دربند، به رشته تحریر درآورد. متن این دلنوشته به شرح زیر است:
چند ساعتی بیش از زیارتم نمی گذرد زیارت رضای آل محمد فرزند موسای کاظم که زندان را از معنا انداخت با مقاومت نستوهش. هم او که ایستاده شهید شد و زندانبانانش را از پای درآورد در حسرت شنیدن یک آه یک فریاد. از زیارت برمی گردم در آن تاریک روشن سحرگاهی بعد از نماز صبح و ازمیان انبوه عاشقانی که درد و رنجشان را گذاشته اند در کوله بار سفر و آمده اند به بارگاه امام هشتم برای گرفتن حاجت، آمده اند به بارگاه ولیعهد خراسان. ولیعهد اجباری خلیفه جور که تلخی شهد انگور مسموم از جور زمانه را شیرین ترین شراب زندگیش دانست و نوشید و راهی دیار دوست شد.
نقاره می زنند و من در هراس از جاماندن از پرواز گام های تند و پرشتاب بر می دارم و گفتگوها دارم با او که ثانیه ها را انتظار کشیده ام برای زیارتش. هوا بس لطیف است و دعای عهد می خوانند و دعای فرج در آستانه میلاد او که ظهورش فرج است. من از دور نگاه مشتاقم را می دوزم به ضریح طلایی امام میهمان ایرانیان مهمان دوست و مهمان نواز و با او سخن می گویم از دردها از رنج ها از تمناهای خودم و دیگرانی که التماس دعا گفته اند. عزیز همراهم مرا با خود می کشاند به صحن بی رخصت خواندن زیارت نامه و من بعد از نمازِ زیارت، شماره می کنم همه زندانیان سیاسی را که خانواده هایشان روز جلسه قرآن و دعا آمده بودند و محزون از مشکلات می گفتند. از مصائبی که گویی تمامی ندارند پس از یک سال آزگار. روی نیمکت های فرسوده فرودگاه مشهد هنوز احساس قرب و نزدیکی امکان نجوا را فراهم می کند با او و من یکان یکان نام می برم مسافران عشق را در پشت دیوارهایی که فقط تن های رنجور آنان را به حصار کشیده و نام می برم صاحبان روح های بزرگ را در اوین و رجائی شهر و دیگر زندان ها. بعد در کمال استیصال بقیه آنان که نامشان را نمی دانم به صاحب این مشهد می سپارم و سوار می شوم با تأنی و لختی بسیار.
نان داغ و تازه در دست هنوز ار ماشین پیاده نشده همسرجان را آماده حرکت می بینم! کجا آقا؟ می گوید قرار است برویم منزل تاجیک. هیجان زده می پرسم آزاد شد به سلامتی؟ می گوید نه می رویم خانواده اش را ببینیم. چه تصادفی از زیارت امام رضا(ع) به خانه عبدالرضا آن هم فقط به فاصله چهار ساعت!
باید برویم ورامین. ورامین را با نام آذرمنصوری و سعید شیرکوند و آن شیخ اصلاح طلب مشارکتی که پیرانه سر سرود سبزی و استقامت می خواند در هر کنگره حزب عزیزمان بهتر شناختم و حالا عبدالرضا تاجیک. خودم را سرزنش می کنم که چرا یادم نبود این خواهر رنج کشیده که چهره اش به لبخند باز نمی شود در هر دیدار سه شنبه هایمان پس از بازداشت های مکرر برادر از کجا می آید که اینگونه خسته تن است. میدان قرچک را پشت سر می گذاریم و می رسیم به شهر شهیدان و محله ای که کوچه نیکوکاری در آن واقع است. حالا لحظه ای چهره آرام و متین این جوانک از جلوی چشمم دور نمی شود با آن نگاه نافذ و نجیب که انگار در قلبش هزاران واژه ناتمام داشت از گفتنی هایی که باید و نمی شود نمی گذارند و نمی خواهند و نمی شنوند و قیچی می کنند به راحتی مانند آب خوردن. هرچند سخت شده این روزها آب خوردن آن هم در تهران پایتخت و در زندان در سلول های انفرادی و بندهای عمومی و در بند 350 که می گویند هر روز ده ساعتی قطع است و بهداشت زندانیان به مخاطره افتاده است در آن سخت. می رسیم به کوچه نیکوکاری که مهربانی رخت بربسته از آن جا به جبر و راهی اقامتگاهی شده که می گویند هیچ امن نیست. زنگ خانه اش را می زنیم و دو برادر نگران او می آیند به استقبال و جلوتر چهره مغموم خواهرش ناگهان با دیدن ما کمی باز می شود و ما در آغوش هم فرو می رویم و من آرزو می کنم آن جزء هفده قرآن را که تقبل کردم خواندنش راروز سه شنبه به نیت سلامتی همه زندانیان و بعد سپردم به آن مادر رنج کشیده بجستانی در سفر اخیرم که قطعا بهتر می توانست روح بی قرار این زن را آرام بخشیده باشد و تن آسیب دیده برادرش را در بند دیوان بی دل بی عاطفه و بی ایمان سپری باشد، قرائت شده باشد. نگاهم را در اطراف می گردانم در جستجوی خاله عبدالرضا که برایش از خردسالی مادری کرده. مادری واقعی که طعم مهرمادری را به تمامی به او چشانده و آغوش گرمش پناهگاه همه خردسالی و نوجوانی او و قامت استوارش تکیه گاه دوران جوانیش بوده و تربیت مؤمنانه اش بهترین سرچشمه معرفت و برداشت های آزادمنشانه او بوده و هست. خاله در آشپزخانه مشغول تدارک پذیرایی از میهمانان است. بهترین میوه های بازار را برای میهمانان عبدالرضای عزیز دربندش مهیا کرده و می خواهد به هر شکل گرما و خستگی راه را از تن آنان بزداید. ما می نشینیم و خانم تاجیک بریده بریده از ملاقات هفته گذشته اش می گوید با برادری که عصبانی بوده به طرز عجیبی و از او خواسته که دادستان به همراه وکیلش به دیدن او بروند و او نتوانسته پیام او را به دادستان برساند و حالا چاره ای ندارد جز مکتوبه ارسال کردن. می گوید من از چیزهایی که عبدالرضا گفت سردرنیاوردم و او هم توضیح بیشتر نداد و گفت دادستان خودش خواهد فهمید چه می گویم. او ساکت می شود و ما در خود فرو می رویم غضبناک و متأثر. باید خداحافظی کنیم و برمی گردیم به کوچه نیکوکاری. انگار همه اهالی محل ساکنین خانه را می شناسنند و جوان ربوده شده اش را که پس از یک ماه بی خبری حالا در پی یک ملاقات کابینی نه تنها خیال خانواده اش آسوده نشده است بلکه خواهرش می گوید من از بعد ملاقات هر شب با قرص آرام بخش می خوابم تا به این فکر نکنم که در انفرادی با او چه کرده و می کنند که اجازه ملاقات وکیلش را نمی دهند. اما روزها که نمی توانیم فکر و خیال را دور کنیم از خودمان. من به ناگفته های برادرم فکر می کنم و تا مرز جنون می رسم از شدت نگرانی و دلواپسی. شما بگویید چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
کوچه نیکوکاری این روزها دلتنگ مهربانی است که هر روز این راه دراز را طی می کرد برای رسیدن به محل کارش و برای خدمت به مردمی که دوستشان می دانست و آگاهی را حق مسلم آنان می دانست و هر شب برای این که مادرش آن خاله مهربان از خودگذشته تنها نماند و قلب مهربانش به درد نیاید همان راه دراز را گز می کرد و در کنار او آرام می گرفت.
ما داریم ورامین را ترک می کنیم در حالی که سخت در فکریم و قلبمان درد می کند. همسرم تاب نمی آورد و زیر لب نجواگونه می گوید: نکند بلایی سر این بچه بیاورند و من اضافه می کنم نکند بلایی سر همه بچه هایمان بیاورند هنوز هنوز هنوز و اشک انگار از عمق وجودم می جوشد تا می رسد به چشم ها و طعم شور-تلخ آن می نشیند به جانم و با چشمان بسته می نالم: خداوندا این زیارت ها را از ما قبول بفرما.
چند ساعتی بیش از زیارتم نمی گذرد زیارت رضای آل محمد فرزند موسای کاظم که زندان را از معنا انداخت با مقاومت نستوهش. هم او که ایستاده شهید شد و زندانبانانش را از پای درآورد در حسرت شنیدن یک آه یک فریاد. از زیارت برمی گردم در آن تاریک روشن سحرگاهی بعد از نماز صبح و ازمیان انبوه عاشقانی که درد و رنجشان را گذاشته اند در کوله بار سفر و آمده اند به بارگاه امام هشتم برای گرفتن حاجت، آمده اند به بارگاه ولیعهد خراسان. ولیعهد اجباری خلیفه جور که تلخی شهد انگور مسموم از جور زمانه را شیرین ترین شراب زندگیش دانست و نوشید و راهی دیار دوست شد.
نقاره می زنند و من در هراس از جاماندن از پرواز گام های تند و پرشتاب بر می دارم و گفتگوها دارم با او که ثانیه ها را انتظار کشیده ام برای زیارتش. هوا بس لطیف است و دعای عهد می خوانند و دعای فرج در آستانه میلاد او که ظهورش فرج است. من از دور نگاه مشتاقم را می دوزم به ضریح طلایی امام میهمان ایرانیان مهمان دوست و مهمان نواز و با او سخن می گویم از دردها از رنج ها از تمناهای خودم و دیگرانی که التماس دعا گفته اند. عزیز همراهم مرا با خود می کشاند به صحن بی رخصت خواندن زیارت نامه و من بعد از نمازِ زیارت، شماره می کنم همه زندانیان سیاسی را که خانواده هایشان روز جلسه قرآن و دعا آمده بودند و محزون از مشکلات می گفتند. از مصائبی که گویی تمامی ندارند پس از یک سال آزگار. روی نیمکت های فرسوده فرودگاه مشهد هنوز احساس قرب و نزدیکی امکان نجوا را فراهم می کند با او و من یکان یکان نام می برم مسافران عشق را در پشت دیوارهایی که فقط تن های رنجور آنان را به حصار کشیده و نام می برم صاحبان روح های بزرگ را در اوین و رجائی شهر و دیگر زندان ها. بعد در کمال استیصال بقیه آنان که نامشان را نمی دانم به صاحب این مشهد می سپارم و سوار می شوم با تأنی و لختی بسیار.
نان داغ و تازه در دست هنوز ار ماشین پیاده نشده همسرجان را آماده حرکت می بینم! کجا آقا؟ می گوید قرار است برویم منزل تاجیک. هیجان زده می پرسم آزاد شد به سلامتی؟ می گوید نه می رویم خانواده اش را ببینیم. چه تصادفی از زیارت امام رضا(ع) به خانه عبدالرضا آن هم فقط به فاصله چهار ساعت!
باید برویم ورامین. ورامین را با نام آذرمنصوری و سعید شیرکوند و آن شیخ اصلاح طلب مشارکتی که پیرانه سر سرود سبزی و استقامت می خواند در هر کنگره حزب عزیزمان بهتر شناختم و حالا عبدالرضا تاجیک. خودم را سرزنش می کنم که چرا یادم نبود این خواهر رنج کشیده که چهره اش به لبخند باز نمی شود در هر دیدار سه شنبه هایمان پس از بازداشت های مکرر برادر از کجا می آید که اینگونه خسته تن است. میدان قرچک را پشت سر می گذاریم و می رسیم به شهر شهیدان و محله ای که کوچه نیکوکاری در آن واقع است. حالا لحظه ای چهره آرام و متین این جوانک از جلوی چشمم دور نمی شود با آن نگاه نافذ و نجیب که انگار در قلبش هزاران واژه ناتمام داشت از گفتنی هایی که باید و نمی شود نمی گذارند و نمی خواهند و نمی شنوند و قیچی می کنند به راحتی مانند آب خوردن. هرچند سخت شده این روزها آب خوردن آن هم در تهران پایتخت و در زندان در سلول های انفرادی و بندهای عمومی و در بند 350 که می گویند هر روز ده ساعتی قطع است و بهداشت زندانیان به مخاطره افتاده است در آن سخت. می رسیم به کوچه نیکوکاری که مهربانی رخت بربسته از آن جا به جبر و راهی اقامتگاهی شده که می گویند هیچ امن نیست. زنگ خانه اش را می زنیم و دو برادر نگران او می آیند به استقبال و جلوتر چهره مغموم خواهرش ناگهان با دیدن ما کمی باز می شود و ما در آغوش هم فرو می رویم و من آرزو می کنم آن جزء هفده قرآن را که تقبل کردم خواندنش راروز سه شنبه به نیت سلامتی همه زندانیان و بعد سپردم به آن مادر رنج کشیده بجستانی در سفر اخیرم که قطعا بهتر می توانست روح بی قرار این زن را آرام بخشیده باشد و تن آسیب دیده برادرش را در بند دیوان بی دل بی عاطفه و بی ایمان سپری باشد، قرائت شده باشد. نگاهم را در اطراف می گردانم در جستجوی خاله عبدالرضا که برایش از خردسالی مادری کرده. مادری واقعی که طعم مهرمادری را به تمامی به او چشانده و آغوش گرمش پناهگاه همه خردسالی و نوجوانی او و قامت استوارش تکیه گاه دوران جوانیش بوده و تربیت مؤمنانه اش بهترین سرچشمه معرفت و برداشت های آزادمنشانه او بوده و هست. خاله در آشپزخانه مشغول تدارک پذیرایی از میهمانان است. بهترین میوه های بازار را برای میهمانان عبدالرضای عزیز دربندش مهیا کرده و می خواهد به هر شکل گرما و خستگی راه را از تن آنان بزداید. ما می نشینیم و خانم تاجیک بریده بریده از ملاقات هفته گذشته اش می گوید با برادری که عصبانی بوده به طرز عجیبی و از او خواسته که دادستان به همراه وکیلش به دیدن او بروند و او نتوانسته پیام او را به دادستان برساند و حالا چاره ای ندارد جز مکتوبه ارسال کردن. می گوید من از چیزهایی که عبدالرضا گفت سردرنیاوردم و او هم توضیح بیشتر نداد و گفت دادستان خودش خواهد فهمید چه می گویم. او ساکت می شود و ما در خود فرو می رویم غضبناک و متأثر. باید خداحافظی کنیم و برمی گردیم به کوچه نیکوکاری. انگار همه اهالی محل ساکنین خانه را می شناسنند و جوان ربوده شده اش را که پس از یک ماه بی خبری حالا در پی یک ملاقات کابینی نه تنها خیال خانواده اش آسوده نشده است بلکه خواهرش می گوید من از بعد ملاقات هر شب با قرص آرام بخش می خوابم تا به این فکر نکنم که در انفرادی با او چه کرده و می کنند که اجازه ملاقات وکیلش را نمی دهند. اما روزها که نمی توانیم فکر و خیال را دور کنیم از خودمان. من به ناگفته های برادرم فکر می کنم و تا مرز جنون می رسم از شدت نگرانی و دلواپسی. شما بگویید چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
کوچه نیکوکاری این روزها دلتنگ مهربانی است که هر روز این راه دراز را طی می کرد برای رسیدن به محل کارش و برای خدمت به مردمی که دوستشان می دانست و آگاهی را حق مسلم آنان می دانست و هر شب برای این که مادرش آن خاله مهربان از خودگذشته تنها نماند و قلب مهربانش به درد نیاید همان راه دراز را گز می کرد و در کنار او آرام می گرفت.
ما داریم ورامین را ترک می کنیم در حالی که سخت در فکریم و قلبمان درد می کند. همسرم تاب نمی آورد و زیر لب نجواگونه می گوید: نکند بلایی سر این بچه بیاورند و من اضافه می کنم نکند بلایی سر همه بچه هایمان بیاورند هنوز هنوز هنوز و اشک انگار از عمق وجودم می جوشد تا می رسد به چشم ها و طعم شور-تلخ آن می نشیند به جانم و با چشمان بسته می نالم: خداوندا این زیارت ها را از ما قبول بفرما.
0 نظرات :: براي مظلوميت عبدالرضا تاجيك: نکند بلایی سر بچه هایمان بیاورند
ارسال یک نظر